در جستجوی خویش
ای انسان حقّا که تو به سوی پروردگار خود سخت در تلاشی و او را ملاقات خواهی کرد .
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 30 آبان 1391برچسب:, توسط بهار |

درسی نبود جز آنچه در سینه بود

در سینه هر آنچه هست درسی نبود

صد خانه کتابخانه سودی ندهد

باید که کتابخانه در سینه بود

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 22 آبان 1391برچسب:, توسط بهار |


معجزه ی روبان آبي

آموزگاري تصمیم گرفت که از دانش ‌آموزان کلاس اش به شیوه جالبي قدرداني کند. او دانش ‌آموزان را یکي‌ یکي به جلوي کلاس می ‌آورد و چگونگي اثرگذاري آن ‌ها بر خودش را بازگو می ‌کرد. آن گاه به سینه هر یک از آنان روباني آبي رنگ می‌ زد که روي آن با حروف طلایي نوشته شده بود: "من آدم تاثیر گذاري هستم" سپس آموزگار تصمیم گرفت که پروژه ‌اي براي کلاس تعریف کند تا ببیند این کار از لحاظ پذیرش اجتماعي چه اثري خواهد داشت. آموزگار به هر دانش‌ آموز سه روبان آبي اضافي داد و از آن ‌ها خواست که در بیرون از مدرسه همین مراسم قدرداني را گسترش داده و نتایج کار را دنبال کنند و ببینند چه کسي از چه کسي قدرداني کرده است و پس از یک هفته گزارش کارشان را به کلاس ارائه نمایند. یکي از بچه ‌ها به سراغ یکي از مدیران جوان شرکتي که در نزدیکي مدرسه بود رفت و از او به خاطر کمکي که در برنامه ‌ریزي شغلي به وي کرده بود قدرداني کرد و یکي از روبان ‌هاي آبي را به پیراهنش زد. و دو روبان دیگر را به او داد و گفت: ما در حال انجام یک پروژه هستیم و از شما خواهش می‌ کنم از اتاق تان بیرون بروید، کسي را پیدا کنید و از او با نصب روبان آبي به سینه ‌اش قدرداني کنید. مدیر جوان چند ساعت بعد به دفتر رئیسش که به بدرفتاري با کارمندان زیردستش شهرت داشت رفت و به او گفت که صمیمانه او را به خاطر نبوغ کاری ‌اش تحسین می‌ کند.

رییس ابتدا خیلي متعجب شد آن گاه مدیر جوان از او اجازه گرفت که اگر روبان آبي را می‌ پذیرد به او اجازه دهد تا آن را بر روي سینه‌ اش بچسباند. رییس گفت: البته که می‌ پذیرم. مدیر جوان یکي از روبان ‌هاي آبي را روي یقه کت رئیس اش، درست بالاي قلب او، چسباند و سپس آخرین روبان را به او داد و گفت: لطفاً این روبان اضافي را بگیرید و به همین ترتیب از فرد دیگري قدر داني کنید. مدیر جوان به رئیسش گفت پسر جواني که این روبان آبي را به من داد گفت که در حال انجام یک پروژه درسي است و آن ‌ها می ‌خواهند این مراسم روبان زني را گسترش دهند و ببینند چه اثري روي مردم می‌ گذارد... آن شب، رئیس شرکت به خانه آمد و در کنار پسر ١۴ ساله ‌اش نشست و به او گفت: امروز یک اتفاق باور نکردني براي من افتاد. من در دفترم بودم که یکي از کارمندانم وارد شد و به من گفت که مرا تحسین می‌ کند و به خاطر نبوغ کاری ‌ام، روباني آبي به من داد. می ‌تواني تصور کنی؟ او فکر می ‌کند که من یک نابغه هستم! او سپس آن روبان آبي را به سینه ‌ام چسباند که روي آن نوشته شده بود: "من آدم تاثیرگذاري هستم" سپس ادامه داد: او به من یک روبان اضافي هم داد و از من خواست به وسیله آن از کس دیگري قدرداني کنم. هنگامي که داشتم به سمت خانه می ‌آمدم، به این فکر می‌ کردم که این روبان را به چه کسي بدهم و به فکر تو افتادم.

من می‌ خواهم از تو قدرداني کنم. مشغله کاري من بسیار زیاد است و وقتي شب‌ ها به خانه می ‌آیم توجه زیادي به تو نمی‌ کنم. من به خاطر نمرات درسی‌ ات که زیاد خوب نیستند و به خاطر اتاق خوابت که همیشه نامرتب و کثیف است، سر تو فریاد می ‌کشم. امّا امشب، می ‌خواهم کنارت بنشینم و به تو بگویم که چقدر برایم عزیزي و مي‌ خواهم بداني که تو بر روي زندگي من تاثیرگذار بوده‌ اي. تو در کنار مادرت، مهم ‌ترین افراد در زندگي من هستید. تو فرزند خیلي خوبي هستي و من دوستت دارم ... آن گاه روبان آبي را به پسرش داد. پسر که کاملاً شگفت زده شده بود به گریه افتاد. نمی ‌توانست جلوي گریه ‌اش را بگیرد. تمام بدنش می ‌لرزید. او به پدرش نگاه کرد و با صداي لرزان گفت: پدر، امشب قبل از این که به خانه بیایي، من در اتاقم نشسته بودم و نامه ‌اي براي تو و مامان نوشتم و برای تان توضیح دادم که چرا به زندگیم خاتمه دادم و از شما خواستم مرا ببخشید! من می‌ خواستم امشب پس از آن که شما خوابیدید، خودکشي کنم. من اصلاً فکر نمی ‌کردم که وجود من برای تان اهمیتي داشته باشد.

نامه ‌ام بالا در اتاقم است! پدرش با تعجب و پریشانی زیاد از پله ‌ها بالا رفت و نامه پرسوز و گداز پسرش را پیدا کرد... صبح روز بعد که رئیس به اداره آمد، آدم دیگري شده بود. او دیگر سر کارمندان غر نمی‌ زد و طوري رفتار می ‌کرد که همه کارمندان بفهمند که چقدر بر روي او تاثیرگذار بوده ‌اند. مدیر جوان به بسیاري از نوجوانان دیگر در برنامه ‌ریزي شغلي کمک کرد... یکي از آن‌ ها پسر رئیس اش بود و همیشه به آن ‌ها می‌ گفت که آن‌ ها در زندگي او تاثیرگذار بوده ‌اند. و به علاوه، بچه ‌هاي کلاس، درس با ارزشي آموختند که: "انسان در هر شرایط و وضعیتي می‌ تواند تاثیرگذار باشد" با توجه به نتیجه ای که از این داستان می گیریم کلید این تاثیر گذاری در این است که باید به شخص مورد نظر بها داد و به شیوه ای صحیح حس اعتماد به نفس را در او تقویت کرد. چرا که دیگران از روی بصیرت از ما جدا هستند و از تجرد روح، و خلق و خوی مستقل برخوردارند. پس بهتر این است، بگونه ای عمل کنیم و نشان دهیم که بدون هیچ گونه انتظار و یا احساس وابستگی به شکلی صحیح و واقعی دوست شان داریم و در نتیجه با این روش"استقلال ذاتی" را که همانا هدیه ی راستین خدا به همه ی بندگان است را به او یادآور شویم. چقدر خوب است که در گیر و دار فراز و نشیب ها، شادی ها و سختی های زندگی حواس مان باشد که آدم هایی هستند که بیشترین تاثیر را در زندگی بر روی ما گذاشته اند و شاید زمان از دست برود اگر دیر روبان آبی را تقدیم شان کنیم. همین امروز می توانید این کار را انجام بدهید و از کسانی که بر زندگی شما تاثیر مثبت گذاشته ‌اند قدردانی کنید.


نوشته شده در تاريخ شنبه 28 مرداد 1391برچسب:, توسط بهار |

  

  

  کوله پشتی اش را برداشت و راه افتاد . رفت که دنبال خدا بگردد ، و گفت : تا کوله ام از خدا پر نشود بر نخواهم گشت . نهالی رنجور و کوچک کنار راه ایستاده بود . مسافر با خنده ای رو به درخت گفت : چه تلخ است کنار جاده بودن و نرفتن . و درخت زیر لب گفت : ولی تلخ تر آن است که بروی و بی ره آورد برگردی ! کاش می دانستی آن چه در جستجوی آنی ، همین جاست . مسافر رفت و گفت : یک درخت از راه چه می داند ، پاهایش در گِل است ، او هیچ گاه لذت جستجو را نخواهد یافت . و نشنید که درخت گفت : اما من جستجو را از خود آغاز کرده ام و سفرم را کسی نخواهد دید . جز آن که باید . مسافر رفت و کوله اش سنگین بود . هزار سال گذشت ، هزار سال پر خم و پیچ ، هزار سال بالا و پست . مسافر بازگشت . رنجور و نا امید . خدا را نیافته بود ، اما غرورش را گم کرده بود . به ابتدای جاده رسید . جاده ای که روزی  سفر خود را از آن آغاز کرده بود . درختی هزار ساله ، بالا بلند و سبز کنار جاده بود . زیر سایه اش نشست تا لختی بیاساید . مسافر درخت را به یاد نیاورد . اما درخت او را می شناخت . درخت گفت : سلام مسافر ، در کوله ات چه داری ؟ مرا هم میهمان کن . مسافر گفت : بالا بلند تنومندم ، شرمنده ام ، کوله ام خالی است و هیچ چیز ندارم . درخت گفت : چه خوب ، وقتی هیچ چیز نداری ، همه چیز داری ... اما آن روز که می رفتی ، در کوله ات همه چیز داشتی ، غرور کمترینش بود ، جاده آن را از تو گرفت . حالا در کوله ات جا برای خدا هست . وقدری از حقیقت را در کوله مسافر ریخت . دست های مسافراز اشراق پر شد و چشم هایش از حیرت درخشید و گفت : هزار سال رفتم و پیدا نکردم و تو نرفته ای ، این همه یافتی !

 

درخت گفت : زیرا تو در جاده رفتی و من در خودم . و پیمودن خود ، دشوار تر از پیمودن جاده است

 

 

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 26 مرداد 1391برچسب:, توسط بهار |

هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد                     

در خرابات مپرسید که هوشیار کجاست

واقعا اشعار عرفا هر کدامش دنیایی است . دنیایی عمیق و ژرف که هر تشنه ای را تشنه تر می کند . هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد . به خاطر نقش های خراب است که اینجاییم . نیامدیم که تا ابد اینجا اتراق کنیم و یا چنان نسبت به دنیای پیرامون خود احساس مالکیت کنیم که اصل قضیه فراموش بشود . در یک لحظه آدم همه چیز را از دست می دهد . یه سری به تصاویر دلخراش زلزله تبریز بزنید ، وقتی این تصاویر را دیدم ، احساس کردم که انسان چقدر ناتوان و بی چیزه ولی چنان در دنیای خودش و مسائل سرگرم کننده ش غرق شده که یادش رفته چه مأموریتی داشته و چنان درگیر شده که انگار تا ابد مالک تمام دنیاست . مسئله اصلی اینجاست که ما بصیرت نداریم ، اگر بصیرت باشد همه چیز به آن شکلی که هست برای ما قابل درک است نه آنگونه که خودمان می خواهیم .

درد بزرگتر این است که ما یاد گرفتیم عیب و ایرادها را که همان نقش های خراب هستند فقط در  دیگران ببینیم ، در صورتیکه من فکر می کنم کسی که ایراد دیگری را می بیند و مدام با دیدگاه منفی به آن شخص می نگرد ، خود استعداد این نقص را دارد و چه بسا این نقص را دارد که می تواند این ضعف را تشخیص دهد ، در واقع این نقص را تجربه کرده که می تواند خوب آن را شناسایی کند .  

ما آمده ایم که بمیریم ، به هیچ وجه منظورم مرگ فیزیکی نیست ، منظورم مرگ جهل درونی ، غرور و خود برتر بینی و مرگ تمام نقش های خرابی که ما را در دل تجربه های مختلف پرتاب کرده اند تا از میان این تجربه ها بیاموزیم یکتا شدن را . یکتایی چشممان ، گوشمان ، قلبمان و نفس هایمان با تمام هستی . اینجاست که امکان این را می یابیم که در تمام لحظه های زندگی در اعماق درون خود باشیم و نقش های خراب را یک به یک زیر تابش نور آگاهی به نیستی بسپاریم تا یک هستِ واقعی باشیم . یکتا ، بزرگ ، بی انتها و عمیق درست شبیه خودش . وقتی شبیه خودش بودیم می توانیم ادعا کنیم : انّا لله و انّا الیه راجعون ( بازگشت همه به سوی اوست ) . با این همه نقش خراب ما را راه به کوی یار نیست ...

    

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 12 مرداد 1391برچسب:, توسط بهار |

 

لبخند بــــــزن !

بدون انتظار پاسخي از دنيا و بدان که روزي دنیا  آنقـدر شرمنده مي شود که به جاي پاسخ به لبخند ،

با تمام سازهــــــــــايت مي رقصد .  ( چارلی چاپلین )

 

ماهیان از تلاطم دریا به خدا شکایت بردند

و چون دریا آرام شد ، خود را اسیر تور صیادان یافتند .

تلاطم های زندگی ، حکمتی از خداوند است .

پس ، از خدا بخواهیم دلمان آرام باشد ، نه دریای دور و برمان .

 

خدا آن حس زیبایی ست که درتاریکی صحرا،

زمانی که هراس مرگ می دزدد سکوتت را،

یکی مثل نسیم دشت میگوید:

کنارت هستم ای تنها...

 

چه دیر می فهمیم که زندگی همان لحظاتی بود که زودتر سپری شدنش آرزویمان بود ...

همیشه دير می‌فهميم!

وقتی چیزی در حال تمام شدن باشد:

يک لحظه آفتاب در هوای سرد غنيمت می‌شود.

خدا در مواقع سختي‌ها تنها پناه می‌شود.

يک قطره نور در دريای تاريکی همه‌ی دنيا می‌شود.

يک عزيز وقتی که از دست رفت همه کس می‌شود.

پاييز وقتی که تمام شد٬ به نظر قشنگ و قشنگ‌تر می‌شود…

 

به عارفی گفتند آینده دنیا تاریک است.. گفت : شاید ، اما وظیفه ما روشن است .

 

برای خریدن عشق هرکه هرچه داشت آورد ،

دیوانه هیچ نداشت ، گریست ،

گمان میکردند چون هیچ ندارد می گرید ،

اما هیچ کس ندانست که ؛

قیمت عشق اشک است وقیمت اشک عشق...

نوشته شده در تاريخ شنبه 7 مرداد 1391برچسب:, توسط بهار |

بیدار شو دل من ... چقدر می خوابی ، زمستان هم به سر آمده ولی تو هنوز خوابی ...

بیدار شو ، که ساعت ها در شمارش لحظه های تو بیدارند ، خورشید بیدار است و می تابد ، حتی شب هم خواب نمی ماند و سپیده دم را هر روز سلام می کند . بیدار شو که با هم بدویم در سرای ادراک و آگاهی ، با هم ببینیم زندگی را ، بشنویم سخن هایش و بگیریم تک تک درس های آدمیت را... 

بیا امروز پیمان ببندیم که بر تن تمام لحظه هایمان جامه عشق بپوشیم و جاری شویم در پاکی رودخانه دانش . دلم می خواهد با دلم زندگی را فتح کنم که دیگر دلم نسوزد که چرا جا ماندم از بودن ...

می خواهم سکوت کنم برای همیشه ، تنها ببینم و گوش کنم و رها شوم از این همه غفلت ... می خواهم از امروز تنها حواسم به خودم باشد نه دیگران... می خواهم عاشقانه در جستجوی خویش باشم ... می خواهم قلبم را خالی کنم از تمام تاریکی ها ، طلوع نزدیک است می دانم ، خدا اینجاست می دانم ... مرا بیدار خواهد کرد ، می یابم خود را می دانم ... رهایی نزدیک است ، آزادی نزدیک است ، پرواز نزدیک است ...  

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 1 مرداد 1391برچسب:, توسط بهار |

دو روز مانده به پايان جهان، تازه فهميده که هيچ زندگي نکرده است، تقويمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقي مانده بود، پريشان شد. آشفته و عصباني نزد خدا رفت تا روزهاي بيش‌تري از خدا بگيرد.

داد زد و بد و بيراه گفت!(خدا سکوت کرد)

آسمان و زمين را به هم ريخت!(خدا سکوت کرد)

جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت!(خدا سکوت کرد)

به پرو پاي فرشته پيچيد!(خدا سکوت کرد)

کفر گفت و سجاده دور انداخت!(باز هم خدا سکوت کرد)

دلش گرفت و گريست به سجاده افتاد!

اين بار خدا سکوتش را شکست و گفت: بدان که يک روز ديگر را هم از دست دادي! تنها يک روز ديگر باقي است. بيا و لااقل اين يک روز را زندگي کن!

لابلاي هق هقش گفت: اما با يک روز... با يک روز چه کاري مي‌توان کرد...؟

خدا گفت: آن کس که لذت يک روز زيستن را تجربه کند، گويي که هزار سال زيسته است و آن که امروزش را درنيابد، هزار سال هم به کارش نمي‌آيد و آنگاه سهم يک روز زندگي را در دستانش ريخت و گفت: حالا برو و زندگي کن!

او مات و مبهوت به زندگي نگاه کرد که در گودي دستانش مي‌درخشيد. اما مي‌ترسيد حرکت کند! مي‌ترسيد راه برود! نکند قطره‌اي از زندگي از لاي انگشتانش بريزد. قدري ايستاد، بعد با خود گفت: وقتي فردايي ندارم، نگاه داشتن اين زندگي جه فايده اي دارد؟ بگذار اين يک مشت زندگي را خرج کنم.

آن وقت شروع به دويدن کرد. زندگي را به سرو رويش پاشيد، زندگي را نوشيد و بوييد و چنان به وجد آمد که ديد مي‌تواند تا ته دنيا بدود، مي‌تواند پا روي خورشيد بگذارد و مي‌تواند...

او در آن روز آسمان خراشي بنا نکرد، زميني را مالک نشد، مقامي ‌را به دست نياورد، اما... اما در همان يک روز روي چمن‌ها خوابيد، کفش دوزکي را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آن‌هايي که نمي‌شناختنش سلام کرد و براي آن‌ها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد.

او همان يک روز آشتي کرد و خنديد و سبک شد و لذت برد و سرشار شد و بخشيد، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد!

او همان يک روز زندگي کرد، اما فرشته‌ها در تقويم خدا نوشتند: او درگذشت، کسي که هزار سال زيسته بود.

زندگی انسان دارای طول،عرض وارتفاع است ؛
اغلب ما تنها به طول آن می انديشيم،
اما آنچه که بيشتر اهميت دارد، عرض يا چگونگی آن است.
امروز را از دست ندهيد،
آيا ضمانتی برای طلوع خورشيد فردا وجود دارد!؟
یک وقت هایی باید روی یک تکه کاغذ بنویسی تـعطیــل است ... و بچسبانی پشت شیشه ی افـکارت باید به خودت استراحت بدهی دراز بکشی دست هایت را زیر سرت بگذاری به آسمان خیره شوی و بی خیال ســوت بزنی ... در دلـت بخنــدی به تمام افـکاری که پشت شیشه ی ذهنت صف کشیده اند ...

آن وقت با خودت بگویـی بگذار منتـظـر بمانند...

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 25 تير 1391برچسب:, توسط بهار |

و شما

ای گوش هایی که تنها گفتن های کلمه دار را می شنوید

پس از این جز سکوت سخنی نخواهم گفت

و شما

ای چشم هایی که تنها صفحات سیاه را می خوانید

پس از این جز سطور سپید نخواهم نوشت

و شما

ای کسانی که هرگاه حضور دارم بیشترم تا آن گاه که غایبم

پس از این کمتر مرا خواهید دید .

دکتر شریعتی

 

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 25 تير 1391برچسب:, توسط بهار |

گفت دانايي که: گرگي خيره سر،

هست پنهان در نهاد هر بشر !...

هر که گرگش را در اندازد به خاک

رفته رفته مي شود انسان پاک

وآن که با گرگش مدارا مي کند

خلق و خوي گرگ پيدا مي کند

زور بازو چاره این گرگ نیست

صاحب اندیشه داند چاره چیست

در جواني جان گرگت را بگير!

واي اگر اين گرگ گردد با تو پير

روز پيري، گر که باشي هم چو شير

ناتواني در مصاف گرگ پير

مردمان گر يکدگر را مي درند

گرگ هاشان رهنما و رهبرند...

وآن ستمکاران که با هم محرم اند

گرگ هاشان آشنايان هم اند

گرگ ها همراه و انسان ها غريب

با که بايد گفت اين حال عجيب؟

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 25 تير 1391برچسب:, توسط بهار |

گاه گاهی خودت را از میان این همه شلوغی صدا بزن . فرصت دیدن به خود بده . برای دیدن چشم هایت را ببند و به قلب خودت توجه کن . ببین هستی !!! اگه خیلی سخت خودت رو پیدا کردی یه فکری به حال خودت کن... قرار نبود گم بشی ... حضور خیلی شیرینه ... امتحانش کن ... امتحانش هیچ هزینه ای نداره فقط باید بخوای که خودت رو پیدا کنی ... بشناسی و اصلاح کنی ... اون هم بدون یاری و کمک خودش ممکن نیست و از اونجا که خودش گفته بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را ... پس جای نگرانی نیست . کافیه دلت بلرزه برای بودن ...                             همین حالا ... فردا دیره

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

.: Weblog Themes By LoxBlog :.

تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.