و شما
ای گوش هایی که تنها گفتن های کلمه دار را می شنوید
پس از این جز سکوت سخنی نخواهم گفت
و شما
ای چشم هایی که تنها صفحات سیاه را می خوانید
پس از این جز سطور سپید نخواهم نوشت
و شما
ای کسانی که هرگاه حضور دارم بیشترم تا آن گاه که غایبم
پس از این کمتر مرا خواهید دید .
دکتر شریعتی
گفت دانايي که: گرگي خيره سر،
هست پنهان در نهاد هر بشر !...
هر که گرگش را در اندازد به خاک
رفته رفته مي شود انسان پاک
وآن که با گرگش مدارا مي کند
خلق و خوي گرگ پيدا مي کند
زور بازو چاره این گرگ نیست
صاحب اندیشه داند چاره چیست
در جواني جان گرگت را بگير!
واي اگر اين گرگ گردد با تو پير
روز پيري، گر که باشي هم چو شير
ناتواني در مصاف گرگ پير
مردمان گر يکدگر را مي درند
گرگ هاشان رهنما و رهبرند...
وآن ستمکاران که با هم محرم اند
گرگ هاشان آشنايان هم اند
گرگ ها همراه و انسان ها غريب
با که بايد گفت اين حال عجيب؟
گاه گاهی خودت را از میان این همه شلوغی صدا بزن . فرصت دیدن به خود بده . برای دیدن چشم هایت را ببند و به قلب خودت توجه کن . ببین هستی !!! اگه خیلی سخت خودت رو پیدا کردی یه فکری به حال خودت کن... قرار نبود گم بشی ... حضور خیلی شیرینه ... امتحانش کن ... امتحانش هیچ هزینه ای نداره فقط باید بخوای که خودت رو پیدا کنی ... بشناسی و اصلاح کنی ... اون هم بدون یاری و کمک خودش ممکن نیست و از اونجا که خودش گفته بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را ... پس جای نگرانی نیست . کافیه دلت بلرزه برای بودن ... همین حالا ... فردا دیره
در جزیره ای زیبا تمام حواس آدمی زندگی می کردند: ثروت،شادی،غم،غرور و عشق. روزی خبر رسید که به زودی جزیره به زیر آب خواهد رفت.همه ساکنین جزیره قایق هایشان را آماده کردند و از جزیره رفتند.همه جز عشق.او عاشق جزیره بود و می خواست تا آخرین لحظه در آن بماند.
وقتی جزیره زیر آب فرومی رفت،عشق از ثروت که با قایقی با شکوه جزیره را ترک می کرد کمک خواست و به او گفت:"آیا می توانم با تو همسفر شوم؟" ثروت گفت :"نه،من مقداری زیادی طلا و نقره داخل قایقم هست و دیگر جایی برای تو وجود ندارد."
عشق از غرور که با یک کرجی زیبا راهی مکان امنی بود،کمک خواست.غرور گفت:"نه،نمی توانم تورا با خودم ببرم چون تمام بدنت خیس و کثیف شده و قایق زیبای مرا کثیف خواهی کرد.
"غم در نزدیکی عشق بود.پس عشق به او گفت:"اجازه بده تا من با تو بیایم." غم با صدایی حزن آلود گفت :"آه ،عشق،من خیلی ناراحتم و احتیاج به تنهایی دارم."
عشق این بار سراغ شادی رفت و او را صدا زد.اما او آنقدر شاد و هیجانزده بودکه حتی صدای عشق را نشنید.
آب هر لحظه بالا و بالاتر می آمد و عشق را ناامید و ناامیدتر می کرد.که ناگهان صدایی سالخورده به او گفت:"بیا عشق،بیا با من برویم." عشق آنقدر خوشحال شد که فراموش کرد نام پیرمرد را بپرسد.سریع خود را داخل قایق انداخت و جزیره را ترک کرد.وقتی به خشکی رسیدند پیرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد کسی که جانش را نجات داده بود رفته! عشق نزد علم که مشغول حل مساله ای روی شن های ساحل بود رفت از او پرسید:"آن پیرمرد که بود؟" عشق پاسخ داد :"زمان".عشق گفت :"زمان؟! اما چرا او به من کمک کرد؟" علم لبخندی خردمندانه زد و گفت :"زیرا تنها زمان است که قادر به درک عظمت عشق است."
گذشت زمان بر آنان که منتظر می مانند بسیار کند ، بر آنان که می هراسند بسیار تند ، بر آنان که زانوی غم بغل می گیرند بسیار طولانی و بر آنان که به سرخوشی می گذرانند بسیار کوتاه است اما برای آنان که عشق می ورزند،زمان را هیچگاه آغاز و پایانی نیست.چون تنها زمان است که می تواند معنای واقعی عشق را متجلی سازد.
ملاصدرا می گوید :
خداوند بی نهایت است و لامکان و بی زمان!
اما به قدر فهم تو کوچک میشود!
و به قدر نیاز تو فرود می آید!
و به قدر آرزوی تو گسترده میشود!
و به قدر ایمان تو کار گشا میشود...!
یتیمان را پدر میشود و مادر...
محتاجان برادری را برادر میشود...
عقیمان را طفل میشود!
نا امیدان را امید میشود!
گمگشتگان را راه میشود!
در تاریکی ماندگان را نور میشود...
رزمندگان را شمشیر میشود!
پیران را عصا میشود!
محتاجان به عشق را عشق میشود...!!!
خداوند همه چیز میشود....همه کس را...!
به شرط اعتقاد...
به شرط پاکی دل...
به شرط طهارت روح...
به شرط پرهیز از معامله با ابلیس...!!!
بشوئید قلب هایتان را از احساس ناروا
و مغز هایتان را از هر اندیشه ی خلاف!
و زبان هایتان را از گفتار نا پاک...!
و دست هایتان را از هر آلودگی در بازار!
و بپرهیزید از ناجوانمردی ها،نا راستی ها،نا مردمی ها....!
چنین کنید تا ببینید خداوند چگونه
بر سفره ی شما با کاسه ای خوراک و تکه ای نان می نشیند!
در دکان شما کفه ی ترازویتان را میزان می کند!
و در کوچه های خلوت شب با شما آواز می خواند...
مگر از زندگی چه می خواهید که در خدائی خدا یافت نمیشود که به شیطان پناه میبرید؟
که در عشق یافت نمیشود، که به نفرت پناه میبرید؟
که در سلامت یافت نمیشود که به خلاف پناه میبرید؟
قلبهایتان را از حقارت کینه تهی کنید و با عظمت عشق پر کنید.
زیرا که عشق چون عقاب است. بالا میپرد و دور. بی اعتنا به حقیران ِ در روح.
کینه چون لاشخور و کرکس است. کوتاه میپرد و سنگین. جز مردار به هیچ چیز نمیاندیشد.
بـرای عاشق، ناب ترین شور است و زندگی و نشاط.
برای لاشخور،خوبترین،جسدی ست متلاشی .
همه ما این مراحل را گذراندیم تا به اینجا رسیدیم ، بسیار جالب است حتما ببینید .
شما می توانید کلیپ موردنظر را از لینک زیر دانلود کنید .
http://uplod.ir/9m00qx4e5ryv/______________________________.mp4.htm
دوستان عزیز شما می توانید فایل پاورپوینت مورد نظر را از لینک زیر دانلود کنید .
http://1qw3qb6mryey/CAKTQVKX.zip.htm
پسورد فایل : arash004u
دیروز اتفاقی افتاد و ناخودآگاه قلبم درسی گرفت و در گوش من زمزمه کرد :
هر کسی بار نادانی و جهل خود را به دوش می کشد .
پس بهتره که از همین حالا گامی بلند به سوی آگاه شدن برداریم ، این ذهن (نفس) است که تغییر را به فردا و پس فردا موکول می کند . معنویت در بطن زندگی است و زندگی کلاس درسی است به وسعت خدا . پشت هر مادیتی ، معنویتی نهفته است و اگر دید آگاه نداشته باشیم هرگز به آن پی نخواهیم برد . این وقایع انقدر برای ما به شکل های مختلف تکرار خواهند شد تا بالاخره یک روز به خود آییم و از خود بپرسیم چرا ؟ چرا این اتفاق افتاد ؟
هستی آموزگار بزرگی است و همینطور سخت گیر . اگر خوب درس نگیری تنبیه خواهی شد و اگر شاگرد آگاه و دانایی باشی تشویق .
دلم گرم خداوند است ...
دلم گرم خداوندی ست ، که با دستان من گندم برای یاکریم خانه می ریزد.
چه بخشنده خدای عاشقی دارم !
که می خواند مرا با آن که می داند گنهکارم !
دلم گرم است ،
می دانم بدون لطف او تنهای تنهایم ...
برایت من خدا را آرزو دارم .
حتما" تا کنون به نوعی عشق را تجربه کرده اید . شاید هم الان در وجد وسرور عشق بیدار شده اید .... واقعا" عشق چیست ؟ شخص عاشق در لحظه زندگی میکند و این آنچیزیست که بودا نام آگاهی را بر آن گذاشت . آگاهی یعنی کمال و عاشق یعنی آگاه........
عاشق معصوم زندگی میکند بدون دروغ و نیرنگ بدون خشونت بدون نفس و این به معنای پرهیزکاریست.........
عاشق معشوق خود را در همه چیز میبیند در زمین وآسمان در انسانها در همه چیز و این یعنی وحدت در کسرت وکسرت در وحدت........
عشق گذشته ندارد واین یعنی طهارت از گناه وآلودگی..............
و خیلی چیزهایی که زبان از گفتن آنها قاصر است....... اینها تنها گوشه ای از عشق بود
حالا به خود نگاه کنید.............. آیا واقعا" عاشقید ؟ یا نامی زیبا را بر روی هوسهای خود گذاشتید؟
فقط بیندیشید
فیلتری که در همه چیز تاثیر میگذارد همه چیز را تحت الشعاع خود قرار میدهد .........
تا از بند آن رها نشوید به ماهیت هیچ چیز دست نخواهید یافت . ذهن مدام در حال تفسیر است
همه چیز را آنگونه که میخواهد برای شما به صورت حقیقت نشان میدهد.
تا زمانی که از بند آن آزاد نشوید به هیچ چیز نمیرسید.
و اما رهایی از ذهن........
ذهن سومین لایه انسانیت است
تا زمانی که کاملا" به آن آگاهی نداشته باشید مدام در بازیهای آن سهیم خواهید بود.
دنبال رشد آن باشید و بعد از آن گذشتن........
فقط باید بازیهای آن را بشناسید وبعد فقط تماشاگر باشید.....
دیگر چیزی برای تفسیر نمیماند.......
فقط هست.....
فقط وجود دارد نیاز به تفسیر ندارد......
همه چیز را آنگونه که هست قبول کنید واگر نمیتوانید با افکار خود آنرا خراب نکنید........
مسلمانی چیست؟
جز مخالفت با هوای نفس که همه بنده آنند؟
آزادی در چیست؟
جز در بی آرزویی؟
در حالیکه همگان اسیر آرزو ها و قربانی
شهوت های خویش اند؟
و خدا پرستی چیست؟
جز رهایی از خویشتن پرستی؟
کسب چیست؟
جز سودجویی یک جانبه؟
و کم فروشی و فریب؟
یکدفعه نفهمیدم چطور دهانم را باز کردم. اما باید به او میگفتم که در ذهنم چه میگذرد. من طلاق میخواستم. به آرامی موضوع را مطرح کردم. به نظر نمیرسید که از حرفهایم ناراحت شده باشد، فقط به نرمی پرسید، چرا؟
از جواب دادن به سوالش سر باز زدم. این باعث شد عصبانی شود. ظرف غذایش را به کناری پرت کرد و سرم داد کشید، تو مرد نیستی! آن شب، دیگر اصلاً با هم حرف نزدیم. او گریه میکرد. میدانم دوست داشت بداند که چه بر سر زندگیاش آمده است. اما واقعاً نمیتوانستم جواب قانعکنندهای به او بدهم. من دیگر دوستش نداشتم، فقط دلم برایش میسوخت.
با یک احساس گناه و عذاب وجدان عمیق، برگه طلاق را آماده کردم که در آن قید شده بود میتواند خانه، ماشین، و 30% از سهم کارخانهام را بردارد. نگاهی به برگهها انداخت و آن را ریز ریز پاره کرد. زنی که 10 سال زندگیش را با من گذرانده بود برایم به غریبهای تبدیل شده بود. از اینکه وقت و انرژیش را برای من به هدر داده بود متاسف بودم اما واقعاً نمیتوانستم به آن زندگی برگردم چون عاشق یک نفر دیگر شده بودم. آخر بلند بلند جلوی من گریه سر داد و این دقیقاً همان چیزی بود که انتظار داشتم ببینم. برای من گریه او نوعی رهایی بود. فکر طلاق که هفتهها بود ذهن من را به خود مشغول کرده بود، الان محکمتر و واضحتر شده بود.
روز بعد خیلی دیر به خانه برگشتم و دیدم که پشت میز نشسته و چیزی مینویسد. شام نخورده بودم اما مستقیم رفتم بخوابم و خیلی زود خوابم برد چون واقعاً بعد از گذراندن یک روز لذت بخش با معشوقه جدیدم خسته بودم. وقتی بیدار شدم، هنوز پشت میز مشغول نوشتن بود. توجهی نکردم و دوباره به خواب رفتم.
صبح روز بعد او شرایط طلاق خود را نوشته بود: هیچ چیزی از من نمیخواست و فقط یک ماه فرصت قبل از طلاق خواسته بود. او درخواست کرده بود که در آن یک ماه هر دوی ما تلاش کنیم یک زندگی نرمال داشته باشیم. دلایل او ساده بود: وقت امتحانات پسرمان بود و او نمیخواست که فکر او بخاطر مشکلات ما مغشوش شود.
برای من قابل قبول بود. اما یک چیز دیگر هم خواسته بود. او از من خواسته بود زمانی که او را در روز عروسی وارد اتاقمان کردم به یاد آورم. از من خواسته بود که در آن یک ماه هر روز او را بغل کرده و از اتاقمان به سمت در ورودی ببرم. فکر میکردم که دیوانه شده است. اما برای اینکه روزهای آخر با هم بودنمان قابلتحملتر باشد، درخواست عجیبش را قبول کردم.
درمورد شرایط طلاق همسرم با معشوقهام حرف زدم. بلند بلند خندید و گفت که خیلی عجیب است. و بعد با خنده و استهزا گفت که هر حقهای هم که سوار کند باید بالاخره این طلاق را بپذیرد.
از زمانیکه طلاق را به طور علنی عنوان کرده بودم من و همسرم هیچ تماس جسمی با هم نداشتیم. وقتی روز اول او را بغل کردم تا از اتاق بیرون بیاورم هر دوی ما احساس خامی و تازهکاری داشتیم. پسرم به پشتم زد و گفت اوه بابا رو ببین مامان رو بغل کرده. اول او را از اتاق به نشیمن آورده و بعد از آنجا به سمت در ورودی بردم. حدود 10 متر او را در آغوشم داشتم. کمی ناراحت بودم. او را بیرون در خانه گذاشتم و او رفت که منتظر اتوبوس شود که به سر کار برود. من هم به تنهایی سوار ماشین شده و به سمت شرکت حرکت کردم.
در روز دوم هر دوی ما برخورد راحتتری داشتیم. به سینه من تکیه داد. میتوانستم بوی عطری که به پیراهنش زده بود را حس کنم. فهمیدم که خیلی وقت است خوب به همسرم نگاه نکردهام. فهمیدم که دیگر مثل قبل جوان نیست. چروکهای ریزی روی صورتش افتاده بود و موهایش کمی سفید شده بود. یک دقیقه با خودم فکر کردم که من برای این زن چه کار کردهام.
در روز چهارم وقتی او را بغل کرده و بلند کردم، احساس کردم حس صمیمیت بینمان برگشته است. این آن زنی بود که 10 سال زندگی خود را صرف من کرده بود. در روز پنجم و ششم فهمیدم که حس صمیمیت بینمان در حال رشد است. چیزی از این موضوع به معشوقهام نگفتم. هر چه روزها جلوتر میرفتند، بغل کردن او برایم راحتتر میشد. این تمرین روزانه قویترم کرده بود!
یک روز داشت انتخاب میکرد چه لباسی تن کند. چند پیراهن را امتحان کرد اما لباس مناسبی پیدا نکرد. آه کشید و گفت که همه لباسهایم گشاد شدهاند. یکدفعه فهمیدم که چقدر لاغر شده است، به همین خاطر بود که میتوانستم اینقدر راحتتر بلندش کنم.
یکدفعه ضربه به من وارد شد. بخاطر همه این درد و غصههاست که اینطور شده است. ناخودآگاه به سمتش رفته و سرش را لمس کردم.
همان لحظه پسرم وارد اتاق شد و گفت که بابا وقتش است که مامان را بغل کنی و بیرون بیاوری. برای او دیدن اینکه پدرش مادرش را بغل کرده و بیرون ببرد بخش مهمی از زندگیش شده بود. همسرم به پسرمان اشاره کرد که نزدیکتر شود و او را محکم در آغوش گرفت. صورتم را برگرداندم تا نگاه نکنم چون میترسیدم در این لحظه آخر نظرم را تغییر دهم. بعد او را در آغوش گرفته و بلند کردم و از اتاق خواب بیرون آورده و به سمت در بردم. دستانش را خیلی طبیعی و نرم دور گردنم انداخته بود. من هم او را محکم در آغوش داشتم. درست مثل روز عروسیمان.
اما وزن سبکتر او باعث ناراحتیم شد. در روز آخر، وقتی او را در آغوشم گرفتم به سختی میتوانستم یک قدم بردارم. پسرم به مدرسه رفته بود. محکم بغلش کردن و گفتم، واقعاً نفهمیده بودم که زندگیمان صمیمیت کم دارد. سریع سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم. وقتی رسیدم حتی در ماشین را هم قفل نکردم. میترسیدم هر تاخیری نظرم را تغییر دهد. از پلهها بالا رفتم. معشوقهام که منشیام هم بود در را به رویم باز کرد و به او گفتم که متاسفم، دیگر نمیخواهم طلاق بگیرم.
او نگاهی به من انداخت، تعجب کرده بود، دستش را روی پیشانیام گذاشت و گفت تب داری؟ دستش را از روی صورتم کشیدم. گفتم متاسفم. من نمیخواهم طلاق بگیرم. زندگی زناشویی من احتمالاً به این دلیل خستهکننده شده بود که من و زنم به جزئیات زندگیمان توجهی نداشتیم نه به این دلیل که من دیگر دوستش نداشتم. حالا میفهمم دیگر باید تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روی او را در آغوش گرفته و از اتاق خوابمان بیرون بیاورم. معشوقهام احساس میکرد که تازه از خواب بیدار شده است. یک سیلی محکم به گوشم زد و بعد در را کوبید و زیر گریه زد. از پلهها پایین رفتم و سوار ماشین شدم. سر راه جلوی یک مغازه گلفروشی ایستادم و یک سبد گل برای همسرم سفارش دادم. فروشنده پرسید که دوست دارم روی کارت چه بنویسم. لبخند زدم و نوشتم، تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روز صبح بغلت میکنم و از اتاق بیروم میآورمت.
شب که به خانه رسیدم، با گلها دستهایم و لبخندی روی لبهایم پلهها را تند تند بالا رفتم و وقتی به خانه رسیدم دیدم همسرم روی تخت افتاده و مرده است! او ماهها بود که با سرطان میجنگید و من اینقدر مشغول معشوقهام بودم که این را نفهمیده بودم. او میدانست که خیلی زود خواهد مرد و میخواست من را از واکنشهای منفی پسرمان بخاطر طلاق حفظ کند. حالا حداقل در نظر پسرمان من شوهری مهربان بودم.
جزئیات ریز زندگی مهمترین چیزها در روابط ما هستند. خانه، ماشین، داراییها و سرمایه مهم نیست. اینها فقط محیطی برای خوشبختی فراهم میآورد اما خودشان خوشبختی نمیآورند.
سعی کنید دوست همسرتان باشید و هر کاری از دستتان برمیآید برای تقویت صمیمیت بین خود انجام دهید.
با به اشتراک گذاشتن این داستان شاید بتوانید زندگی زناشویی خیلیها را نجات دهید!