در جستجوی خویش
ای انسان حقّا که تو به سوی پروردگار خود سخت در تلاشی و او را ملاقات خواهی کرد .
نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 31 خرداد 1391برچسب:, توسط بهار |

در مجالی که برایم باقیست

باز همراه شما مدرسه ای میسازم

که در آن همواره اول صبح

به زبانی ساده

مهر تدریس کنند

و بگویند خدا

خالق زیبایی

و سراینده ی عشق

آفریننده ی ماست

مهربانیست که ما را به نکویی

دانایی

زیبایی

وبه خود میخواند

جنتی دارد نزدیک٬زیبا و بزرگ

دوزخی دارد ـ به گمانم ـ

کوچک و بعید

در پی سودا نیست

که ببخشد ما را

وبفهماندمان

ترس ما بیرون دایره ی رحمت اوست

در مجالی که برایم باقی است

باز همراه شما مدرسه ای می سازم

که خرد را با عشق

علم را با احساس

و ریاضی را با شعر

دین را با عرفان٬

همه را با تشویق تدریس کنند

روی انگشت کسی

قلمی نگذارند

ونخوانند کسی را حیوان

ونگویند کسی را کودن

و معلم هر روز روح را حاضر و غایب بکند

و بجز ایمانش

هیچ کس چیزی را حفظ نباید بکند

مغزها پر نشود چون انبار

قلب خالی نشود از احساس

درس هایی بدهند

که بجای مغز دل ها را تسخیر کنند

از کتاب تاریخ

جنگ را بردارند

در کلاس انشا

هرکسی حرف دلش را بزند

غیر ممکن ها را از خاطره ها محو کنند

تا کسی بعد از این

باز همواره نگوید :هرگز

و به آسانی هم رنگ جماعت نشود

زنگ نقاشی تکرار شود

رنگ را در پاییز تعلیم دهند

قطره را در باران

موج را در ساحل

زندگی را در رفتن و برگشتن از قله ی کوه

وعبادت را در خدمت خلق

کار را در کندو

و طبیعت را در جنگل سبز

مشق شب این باشد

که شبی چندین بار همه تکرار کنیم

عدل

آزادی

قانون

شادی

امتحانی بشود که بسنجند ما را

تا بفهمند که چقدر

عاشق و آگه و آدم شده ایم

در مجالی که برایم باقیست

باز همراه شما مدرسه ای می سازم

که در آن آخر وقت به زبانی ساده

شعر تدریس کنند

و بگویند تا فردا صبح

خالق عشق نگه دار شما


شعرهایم را نثارت میکنم
تا که دنیا را پر از گندم کنی
نانوا می باش و ساقی همزمان
تا مبادا زندگی را گم کنی 

 

یک روز رسد غمی به اندازه کوه
یک روز رسد نشاط اندازه دشت
افسانه زندگی چنین است گلم
در سایه کوه باید از دشت گذشت 

 

حسن باران این است
که زمینی ست،ولی
آسمانی شده است
و به امداد زمین می آید... 

 

ذهن ما زندان است
ما در آن زندانی
قفل آن را بشکن
در آنرا بگشای
و برون آی ازین
دخمه زندانی
نگشائی گل من
خویش را حبس در آن خواهی کرد
همدم جهل در آن خواهی شد
همدم دانش و دانایی محدوده خویش
و در این ویرانی
همچنان تنگ نظر می مانی... 

 

در میان هر سیب
دانه ی محدودی ست
در دل هر دانه ،سیب ها نامحدود
چیستانی ست عجیب 
دانه باشیم نه سیب 

 

عشقبازی به همین آسانی ست...
که دلی را بخری
بفروشی مهری
شادمانی را حرّاج کنی
رنجها را تخفیف دهی
مهربانی را ارزانی عالم بکنی
و بپیچی همه را لای حریر احساس
گره عشق به آنها بزنی

 

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 31 خرداد 1391برچسب:, توسط بهار |

شاید آشناترین واژه به گوش انسان کلمه عشق باشد درعین حال پیچیده ترین ومرموزترین احساسی است که انسان تجربه می کند وهیچ تعریف واحدی برای آن وجود ندارد.
با دوعالم عشق را بیگانگی
اندراو هفتاد ودو دیوانگی


اگر ازمردم جهان معنی عشق را جویا شویم یابا سکوت روبرو می شویم یا با  میلیاردها تعریف متفاوت و ای بسا ناقص و مبهم مواجه می شویم، به گفته حافظ:
یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب
کزهرزبان که می شنوم نامکرر است
شعرا و متفکرین ایرانی بین عقل وعشق دوگانگی قایل شده اند وعقل را برای حل مسائل زندگی کافی نمی دانند، حافظ می گوید:
عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی
عشق داند که دراین دایره سر گردانند
ودرجای دیگرعشق را فوق عقل دانسته ومی گوید:
حریم عشق را درگه بسی والاتر ازعقل
کسی این آستان بوسد که جان در آستین دارد
مولانا می گوید:
پای استدلالیان چون بین بود
پای چوبین سخت بی تمکین بود
ودرجای دیگر می گوید:
عشق آمد، عقل زان آواره شد
صبح آمد، شمع او بیچاره شد
ودراین بیت عقل را در پرتو عشق  همچون شمع در مقابل نور روز می بیند که تنها در تاریکی به انسان کمک می کند که جلوی پایش را ببیند ونه چیز بیشتری، درحالیکه عشق را همچون نر خورشید می داند که به آدمی بینش کلیت جهان را عطا می کند ودرجای دیگر همانند سنایی می گوید با عقل نمی توان به اسرار عشق پی برد.
عقل درشرحش چون خردرگل بخفت
شرح عشق وعاشقی هم عشق گفت
مولانا می گوید: انسان ازاین نمی تواند به اسرار عالم پی ببرد وبا آن یکی شود که عقل در پی سود است ونه شناخت واقعی، لذا بی اندازه محتاط است وشعاع پرواز آن محدود ونمی تواند مرزها وافق های عالم را در نوردد وسبکبال در فراسوی عالم مادی سیر کند و راز و رمز کائنات را کشف نماید.
لاابالی عشق باشد نی خرد
عقل آن جوید کزان سودی برد
وعقل آن چنان تنگ نظر وسودجو است که به سرعت ناامید و منصرف می شود:
عقل راه ناامیدی کی رود
عشق باشد کان طرف برسر رود
وعشق نه درپی سبک سنگین کردن سود وزیان است ونه محبت وعدالت خداوند را مورد تردید و پرسش قرار می دهد:
نی خدا را امتحان می کند
نی در سود وزیانی می زند
وعشق در دریای عدم ونیستی از خویشتن سیر می کند وعقل را درآن دیار راهی نیست:
پس چه باشد عشق ؟ دریای عدم
در شکسته  عقل را آنجا قدم
کارل یونگ می گوید: بیشتر بدبختی ویاس بشر واحساس پوچی وبی هدفی وبی معنایی از نداشتن ارتباط با بنیادهای ناهشیار شخصیت است. به اعتقاد اوعلت اصلی این ارتباط ازدست رفته اعتقاد بیش از حد ما به علم وعقل به عنوان راهنماهای زندگی است. او می گوید: ما بیش از اندازه یک بعدی شده ایم وبه هوشیاری تاکید می کنیم وبه بهای ازدست رفتن ضمیر  ناهشیارمان موجودی عاقل شده ایم.
اریک فروم می گوید: عشق وتنها عشق می تواند آدمی را از وحشت زندگی برهاند، عشق وتنها عشق پاسخی مناسب به هستی انسان است . تنها از راه ابزار خویشتن به دیگران وازطریق احساس ، دلسوزی ومسئولیت برای آنها، با حفظ تمامیت فردی و فردیت است که انسان می تواند پیوند و وحدت نوینی بیافریند تا اورا از بیگانگی وتنهایی آزاد کند. وادامه می دهد: گاهی انسان ازتنهایی خویش، نه تنها برای او اضطراب آور است، بلکه منشا» تمام اضطرابهای اوست. جدایی به معنی قطع پیوند ازهر چیز بدون توانایی استفاده از نیروهای انسانی است .  این نظریه اریک فروم درمورد اینکه انسان از طبیعت جدا افتاده و بنابراین تنها ومضطرب است واضطراب ناشی از تنهایی وفراق را باید به وسیله عشق جبران کند وعشق تنها پاسخ عملی  به مساله هستی انسان است، بسیار شبیه عرفان  مشرق است، با این تفاوت که در عرفان شرق ، باور به این است که انسان برای خداوند است که موقتا ازاو جدا افتاده ودرعالم خاکی درانتظار بازگشت به سوی اوست:
مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
چندروزی قفسی ساخته اند از بدنم
وآدمی همچون نی جدا افتاده از نیستان است که درغم هجران می سوزد وبه واسطه دوری از وطن مالوف در ناله وشکایت است.
بشنواز نی چون حکایت می کند
وزجدایی ها شکایت می کند
و دایم در التهاب وسوز وگداز برای رجعت به مبدا و وحدت با اصل است:
هرکسی کو دورماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش
اما دراینجا همه چیز معشوق یعنی خداوند است وعاشق انسان است جز سایه وپرده ای بیش نیست ودر دریای عظمت معشوق محو ونابود است:
جمله معشوق است وعاشق پرده ای
زنده معشوق است و عاشق مرده ای
واین جدایی داستان بسیار غم انگیزی دارد که همچون ناله نی پرسوزوگداز است:
کز نیستان تا مرا ببریده اند
از نفیرم مردوزن نالیده اند
واین عشق، ندای وجدان هرانسانی است واستعداد عشق ورزیدن  به خدا ومیل بازگشت به سوی او بالقوه در آدمی موجود است واین است راز و رمز التهاب مدام انسان:
عاشقی پیداست از زاری دل
نیست بیماری چون بیماری دل
هرچند عده کمی از راز و رمز این سوز وگداز درونی خویش آگاه هستند:
سرمن از ناله من دور نیست
لیک چشم وگوش را آن نور نیست
و از اسرار این نی جدا افتاده از نیستان بی خبرند:
هرکسی از ظن خود شد یار من
وز درون من نجست اسرار من
زیرا عشق نه گفتنی است:
هرچه گویم عشق را شرح بیان
چون به عشق آیم خجل باشم ازآن
ونه نوشتنی:
چون قلم اندر نوشتن برشتافت
چون به عشق آمد قلم برخود شکافت
ونه وصف شدنی:
چون سخن در وصف این حالت رسید
هم قلم بشکست وهم کاغذ درید
بلکه مانند هراحساس دیگر، تجربه ای است درونی که از ژرفای ضمیر انسان برمی خیزد وتنها انسان دیگری که دارای همان تجربه درونی است زبان عشق را می فهمد:
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
نی حریف هرکه ازیاری برید
پرده هایش پرده ما را درید
وتنها لب های عاشق می تواند قصه این فراق را درنی بدمد وندای عاشقانه ساز کند ودرد او را آشکار سازد:
با لب دمساز خود ارجفتمی
همچو نی من گفتنی ها گفتمی
وتنها چشمان عاشق می توان آن را ببیند:
جام نامحرم نبیند روی دوست
جزهمان جان کاصل او از کوی اوست
وهرکسی که از زبان عشق محروم است هیچ چیز ندارد.
هرکسی ازهم نوایی شد جدا
بی نوا شد گرچه دارد صد نوا
وکسی که زمینه روانی برای فهم عشق را ندارد نمی تواند معنی آن را درک کند وگفتگو با او بی ثمر است:
درنیابد حال پخته، هیچ خام
پس سخن کوتاهد باید والسلام
وزبان عشق در خاموشی رساتر ودرک حالت عشق آسان تر است:
گرچه تفسیر زبان روشن تر است
لیک عشق بی زبان روشن تراست
واین راه پرپیچ وخمی است که عاشقی مجنون وار می خواهد:
نی، حدیث راه پرخون می کند
قصه های عشق مجنون می کند
درغم ما روزها بیگاه شد
روزها با سوزها همراه شد
شرط نخستین برای گام نهادن دراین راه مردن از صفات خاکی وشهوات انسانی است:
بند بگسل، باش آزاد ای پسر
چند باشی بند سیم وبند زر؟
واگر انسان در دنیایی از مادیات غوطه بخورد پس از رفع نیازهای اولیه مازاد آن لبریز می شود وهرز می رود:
گر بریزی بحر را در کوزه ای
چند گنجد؟ قسمت یک روزه ای
وتا انسان بی نیاز و قناعت را نیاموزد تعالی نفس نمی یابد:
کوزه چشم حریفان پرنشد
تاصدف قانع نشد پر در نشد

وعشق دارای آنچنان نیروی شگرفی است که جسم خاکی را متعالی می سازد وکوه را به حرکت در می آورد:
جسم خاک از عشق برافلاک شد
کوه در رقص آمد و چالاک شد
واگر آدمی در دریای موج وبیکران عشق شناور شود، از تمامی آلودگی های نفسانی وگرایش های شهوانی پاک می گردد:
هرکه را جامه زعشقی چاک شد
او ز حرص وجمله عیبی پاک شد
وعشق طبیب شفا بخش کلیه دردهای روانی انسان است:
شاد باش ای عشق خوش سودای ما
ای طبیب جمله علت های ما
ونیز داروی تمامی انحرافات اخلاقی آدمی است:
ای دوای نخوت وناموس ما
ای تو افلاطون وجالینوس ما
از بیان مولانا می خواهد بگوید که تنها افرادی که راه نیل به عشق خداوندی را گم می کنند به ابزارهای بدلی و عشق عصبی همچون عشق به جاه ومقام  وپرستش پول ومادیات وتکبر وتفاخر وغرور ونخوت وغیره روی می آورند وبالعکس برطبق اصل (علت ومعمول متقابل) نزدیکی به این نوع عشق های آلوده انسان را از خداوند دور می کند.
در تمثیل فوق ظرافت وزیبایی خاصی به کار رفته، به این دلیل که اولا: نی تنها آلت موسیقی است که همان شکل وشمایل اولیه وطبیعی خود را حفظ می کند، ثانیا: تنها آلت موسیقی است که هرآهنگی که با آن نواخته شود غم انگیز وخاطره آور است، ثالثا: درون آن خالی است وهمواره درانتظار پرشدن با چیزی معنی دار است ( نفس نوازنده). لذا افرادی که سعی در پر کردن این خلا» درونی با ابزارهای بدلی نمایند هرگز نمی توانند فاصله بین این نی جدا افتاده از وطن مالوف او (نیستان) را پر کنند وبه دیار موعود راه یابند (فاصله خود و خدا را)
اریک فروم می گوید: علت اینکه می گویند در عالم عشق هیچ نکته آموختنی وجود ندارد این است که مردم گمان می کنند که مشکل عشق، مشکل معشوقی است ونه مشکل استعداد. مردم دوست داشتن را ساده می انگارند وفکر می کنند که مساله تنها پیدا کردن یک معشوق مناسب یا محبوب دیگران بودن است که به آسانی میسر نیست.
مولانا هم براین نکته تاکید دارند که آدمی باید در درجه اول عاشق شدن را بیاموزد ونه آنکه منتظر گردد تا ابتدا به ساکن، معشوق کسی واقع شود:
ترک معشوقی کن و کن عاشقی
ای گمان برده که خوب وفایقی
حافظ جبرگرا هم براین باور است که برای عشق باید اراده و تلاش کرد تا از سعادت بهره مند شود وعشق کالایی رایگان واز پیش تضمین شده برای آدمی نیست:
طفیل هستی عشقند آدمی وپری
ارادتی بنما تا سعادتی ببری
وهمانند فروم عشق ورزیدن را نوعی هنر می داند که برای آن باید کوشید:
بکوش خواجه واز عشق بی نصیب مباش
که بنده را نخرد کس به عیب بی هنری
مولانا وعده می دهد که برای هرعاشقی، معشوقی وجود دارد واگر انسان همت کند وبکوشد به معشوق مطلوب خود خواهد رسید:
هیچ عاشق خود نباشد وصل جو
که نه معشوقش بود جویای او
وبرطبق عشق وعدالت خداوندی همانطور که تشنه جویای آب گوارا است، آب گوارا هم در طلب تشنه است:
تشنه می نالد که ای آب گوار
آب هم نالد که کو آن آبخور
تصوربرخی براین است که شرط لازم برای برخورداری از شرایط برونی وظواهر مادی است، مانند ثروت، خانه وزیبایی های جسمی واندام وغیره، لذا از عاشق شدن می ترسند واز آن می گریزند وخود را لایق آن نمی دانند. اما مولانا این جهت گیری را قویا رد می کند وهنر عشق ورزیدن را نوعی جهت گیری ذهنی وآموختن وبینش و نگرش عرفانی و اراده و مجاهدت وهمت عالی می داند:
منگر اندر نقش خوب وزشت خویش
بنگر اندرعشق ودر مطلوب خویش
منگر آنکه تو حقیری یا ضعیف
بنگر اندر همت خود ای شریف
و عشق را دری می داند که به روی همه باز است:
توبه هرحالی که باشی می طلب
آب می جو دائما ای خشک لب
وجود لب تشنه وخشک را درجایی نوید بودن آب گوارا در مکان دیگر می داند:
کان لب خشکت گواهی می دهد
کوبه آخر برسر منبع رسد
خشکی لب هست پیغامی ز آب
که به مات آرد یقین این اضطراب
و خداوند این تلاش وتکاپو را مبارک شمرد وپیروزی نهایی را به سالکان راه عشق ومجاهدین راه حق وعده فرموده:
این طلبکاری مبارک جنبشی است
این طلب در راه حق مانع کشی است
این طلب مفتاح مطلوبات تست
این سپاه نصرت و رایات تست
مولانا به نوع دیگری از عشق اشاره می کند که توجه عاشق تنها متوجه ظواهر وشرایط برونی معشوق است و این نوع عشق را مردود می شمارد، زیرا شرایط برونی همواره در معرض تغییر وتحول هستند وعشق را در اختیار نیروی ناشناخته وغیرقابل کنترل قرار داده و آسیب پذیر می سازد ومی گوید:
عشق هایی کز پی رنگی بود
عشق نبود عاقبت ننگی بود
و قصه آن پادشاه وکنیزک را بیان می کند که پادشاه عاشق کنیزک بود اما کنیزک در بند عشق پسر زرگری اسیر بود واز دوری او بیمار شده ودر آستانه مرگ قرار می گیرد. پادشاه برای نجات کنیزک پسر زرگر را یافته وبه دربار خود می آورد و پیش کنیزک جای می دهد. مدتی به کامیابی می گذرد وحال کنیزک درجوار پسر زرگرخوب می شود:
شه بدو بخشید آن مه روی را
جفت کرد آن دو صحبت جوی را
مدت شش ماه می راندند کام
تا به صحت آمد آن دختر تمام
شاه سپس از پزشکان خواست تا محرمانه  شربت سمی به او بخورانند وتدریجا او را نحیف و زشتروی نمایند تا عشق کنیزک از او بریده شود و متوجه شاه گردد:
بعد ازآن ازبهر او شربت ساخت
تا بخورد وپیش دختر می گداخت
وچون چنین شد عشق کنیزک تماما از او بریده شد:
چون ز رنجوری جمال او نماند
جان دختر در وبال او نماند
چون که زشت وناخوش ورخ زرد شد
اندک اندک دردل او سرد شد
پسرک زرگر دانست زیبارویی او که موقتا موجب ارج وقرب وی گردیده بود عاقبت بلای جان او شد وعشق کنیزک متوجه چهره او بود ونه نفس وی:
خون دوید از چشم همچون جوی او
دشمن جان وی آمد روی او
این بگفت ورفت در دم زیرخاک
آن کنیزک شد زعشق و رنج پاک
هاتقیلد بیان می دارد، درکشورهای عربی که ارزش فردگرایی بیشتر شده است، شهوت وصمیمیت که اساس عشق رومانتیک را تشکیل می دهد، مبنای ازدواج شده است. چو بیان می کند که این دیدگاه غربی شدید با دیدگاه فرهنگ شرق مغایر است، از دیدگاه فرهنگ شرق عشق به معنی وابسته بودن به خیراندیشی ونیکوکاری دیگران است واین نکته نظر با نظرمولانا هماهنگ است.
نوع دیگری از عشق، عشق براساس مبادله است وعاشق معشوق را به واسطه سود مشخصی که برای او دارد می خواهد ونه برای مقام انسانی واحترام برای فردیت او. این نوع عشق شدیدا آسیب پذیراست، زیرا اگر منظوری که مورد انتظار است برآورده نشود عشق شدیدا زایل وای بسا بدل به کینه ای آشتی ناپذیر می گردد. براساس نظر، تکاملی دیوید بوس نوع دوستی را عمل از خود گذشتی غیرخود خواهانه به نفع دیگران می داند وزمانی رخ می آمد که C»rB باشد. یعنی فایده یک عمل باید بیشتراز دوبرابر هزینه آن باشد تا عمل نوع دوستانه اتفاق بیافتد. باز می بینیم که این دیدگاه کاملا مغایر با دیدگاه شرقی وبیانات مولانا است.
باز نوع دیگری عشق وجود دارد که عشق مشروط نام دارد ودر واقع صورتی دیگر از عشق بازاری است که در فوق ذکر شد و عشق پدرانه نام دارد. یعنی فزرندی که بیش ازهمه شبیه خودش باشد واساس آن این است که من تورا دوست دارم برای آنکه انتظارات مرا برآوری. البته این نوع عشق که پدرانه نامیده می شود تنها مختص پدر نیست ممکن است درعشق شاگرد، معلم، کارگر، کارفرما، زن وشوهر وغیره نیز یافت شود.
مولانا ازاین نظر عشق ها را مردود می داند که در گروه عوامل متغیر برونی هستند وغیرقابل کنترل می باشند، لذا ناپایدار وآسیب پذیرند واثر آنها تخدیری است ونه اصل و پایدار:
همچنین هرشهوتی اندرجهان
خواه مال خواه آب وخواه نان
خواه باغ ومرکب و تیغ و مجن
خواه ملک وخانه وفرزند وزن
هریکی از آنها تو را مستی کند
چون نیابی آن ، خمارت نشکند
این خمار غم دلیل آن شده است
که بدان مفقود،  مستی ات بدست

سپس پند می دهد که از مظاهر مادی دنیوی جز به اندازه ضرورت برنگیرید که این نظریه او با نظریه نیازهای اولیه در سلسله نیازهای ابراهام مازلو همخوانی دارد:
جز به اندازه ضرورت زین مگیر
تا نگردد غالب و برتو امیر
تقریبا نظریه اکثر روان شناسان عصر نوین این است که اگر انسان به مایملک خود بچسبد، اسیر وبرده مایملک خود شده ودیگر نه مالک بلکه مملوک دارایی خویش است واین موجب غم است که مصداق شعر فوق از مولانا است.
اریک فروم سپس این جهت گیری را در رابطه با عشق بررسی می کند و می گوید: چیزی به نام (عشق داشتن) وجود ندارد، تنها (عشق ورزیدن) وجود دارد. عشق ورزیدن یک فعالیت بارور است. توجه به آمادگی، واکنش، تایید کردن وبهره مند شدن را می سازد. اگر عشق در شکل داشتن تجربه شود، دلالت بر محدود کردن ، زندانی کردن وکنترل کردن چیزی خواهد داشت که شخص آن را دوست دارد. چنین عشقی وحشتناک ، کشنده، خفقان آور و مرگ آور است.
اما شرطی که مولانا برای عشق می گذاردهمه این خطرات وجهت گیری های نادرست و آفات عشق را منتفی می کند. مولانا می گوید شرط عشق یکی شدن عاشق و معشوق وانحلال و ادغام آنها در یکدیگر است وپس از آنکه یکی شدند دیگر محملی برای تصرف وتملک یکدیگر وتسلط و حسادت ورقابت و اختلاف باقی نمی ماند زیرا هردو یکی هستند وفاصله دوگانگی وجود ندارد.
مولانا در مورد یکی شدن عاشق ومعشوق داستان آن کسی را می آورد که بردرخانه معشوق رفت بردر نواخت، معشوق گفت: کیستی؟ پاسخ دادک منم. معشوق گفت از همینجا باز گرد که تورا دراین مکان جایی نیست، زیرا شایسته عشق نیستی وهنوز خامی:
آن یکی آمد در یاری بزد
گفت یارش: کیستی ای معتمد؟
گفت من: گفتمش برو هنگام نیست
برچنین خوانی مقام  خام نیست
وباید آنقدر در آتش عشق بسوزی تا پخته شوی:
خام را جز آتش هجرو فراق
کی پزد؟ کی وارهاند از نفاق؟
آن مرد یکسال سفر می کند ودرهجران و فراق معشوق می سوزد وآنگاه که دلسوخته می گردد واز رمز عشق آگاه می شود، به سوی یار باز می آید:
رفت آن مسکین وسالی در سفر
در فراق دوست سوزید از شرر
پخته گشت آن سوخته، پس بازگشت
باز گرد خانه همباز گشت
و دانست تا زمانی که از (من)  نرسته وبا معشوق یکی نشده شایسته مقام عاشقی نیست وحلقه بردرخانه می زند، معشوق می گوید: کیستی ؟
حلقه زد بردر به صد ترس وادب
تا نگوید بی ادب لفظی ز لب
یار می پرسد بردر خانه کیست؟ واو پاسخ می دهد بردر تویی:
بانگ زد یارش که: بردر کیست آن
گفت بردر تویی، ای داستان
و یار می گوید: چون از(من) خود رهایش یافته ای، رمز عشق آموخته ای و نزد عاشق باخته ای، اینک من وتو یکی هستیم، بدرون سرا درآی که در سرای عشق جایی برای دو(من) نیست:
گفت اکنون چون منی، ای (من) درآ
نیست گنجایش دو (من) را در سرا
و راه عشق راهی است پرپیچ وخم وگردابی درهر قدم، همچون عبور از سوراخ سوزن برای یک رشته است ونه دوتا.
و سالکان راه عشق تا یکی نشوند به درون راه نیابند. اکنون چون تودرمن هستی به درون آی:
گفت یارش کاندرآ  ای جمله (من)
نی مخالف چون گل وخار وچمن
تواکنون نه (من) خودت هستی ونه غیراز من متکلم هستی. لذا، (هم تو من) هستی:
نی تو هم گویی به گوش خویشتن
نی (من) ونی (غیرمن)، ای (هم تو من)
نقش من ازچشم تو آواز داد
که منم تو، تو منی در اتحاد
هنگامی که عاشق ومعشوق یکی می شوند دیگر زمینه ای برای جنگ وحسادت وکینه ونفرت وتصرف وتملک وجود نخواهد داشت، زیرا دوئیت ودوگانگی که منشا این صفات است درمیان نیست. نوع دیگری از عشق یعنی عشق رومانتیک که در روان شناسی تعریف می شود عاشق ارزشهای خود را در معشوق می بیند.
مولانا برای بیان عشقی که در روان شناسی نوین آن را عشق رومانتیک می نامد، صورت یوسف را مثال می زند که چون یعقوب پاک طینت بود، هنگامی که دراو می نگریست ارزش های پاک خود را درآن می دید:
صورت یوسف چو جامی خوش نما
زان پدر می  خورد با شور و نوا
اما برادران چون پست فطرت وبد طینت بودند نگریستن در یوسف برایشان زهراب بود جز ارزش های پست آنها ( کینه ونفرت) چیزی برآنان نمی تاباند:
باز اخوان را از آن زهراب بود
کان در شیان خشم و کینه می فزود
مولانا دراینجا قصه ای از مجنون ذکر می کند که خویشاوندان وی او را سرزنش می کنند که زیبایی لیلی به اندازه ای نیست که تو را این چنین عاشق سرگشته کرده ودرشهر ما زیباتر ازاو بسیار است:
ابلهان گفتند مجنون را زجهل
حسن لیلی نیست چندان، هست سهل
بهتر ازوی صدهزاران دلربا
هست همچون ماه اندر شهرما
مجنون پاسخ می دهد، شما کوزه را می بینید ومن شراب را، من نقش خویش در شراب شفاف می بینم و شما هیچ در کوزه کدر نمی بینید:
گفت صورت، کوزه است وحسن می
می خدایم می دهد از نقش وی
کوزه میبینی و لیکن آب شراب
روی ننماید به چشم ناصواب
نوع دیگری از عشق که به جای خود تنها موجه بلکه لازم است عشق ورزیدن به خویشتن است. فروید  بین عشق ورزیدن به خویشتن وخودخواهی تفاوتی قایل نشده وانسان عاشق به خویشتن را کسی می داند که همه نیروی عشق او از دنیای خارج بریده وبه سوی خود او متوجه  شده، اما اریک فروم براین باور است که خودخواهی وعشق ورزیدن به خویشتن نه تنها یکی  نیستند بلکه در تضاد با یکدیگرند ومی گوید: آدم خودخواه خود را بیش از حد دوست ندارد بلکه کمتر از اندازه دوست دارد در حقیقت او از خودش متنفر است… و مضطربانه سعی می کند، لذاتی را که برخویش حرام کرده است از دست زندگی برباید… واین درست است که آدم های خودخواه توانایی مهر ورزیدن ندارند، ولی این نیز درست نیست که آنان قادر نیستند خودشان را هم دوست بدارند.
مولانا سوی دیگر قضیه را گرفته وبه همین نتیجه می رسد و می گوید: اگر انسان بتواند به دیگری عشق بورزد، همان عشق را به خود گسترش می دهد و باز می تاباند آنچه که ازاو ساطع می شود به سوی وی باز می گردد:
این جهان کوه است وفعل ما ندا
از جهان آید صداها را ندا
جدیدترین نظریه در روان شناسی نظریه عشق مثلثی اشترنبرگ است که برای عشق سه جز» درنظر می گیرد: صمیمیت، شور وشهوت وتعهد، این نظریه از بابت تعهد و صمیمیت نزدیک به نظریات مولانا است اما از بابت شوروشهوت از نظر مولانا دور می شود. اما درکل نظر متعالی که مولانا به عشق دارد دراین نظریه نیز به چشم نمی خورد.
برای عشق ورزیدن انسان باید ابتدا خود در صلح وسازش ووحدت باشد. یعنی به قول کارن هورنای در وجود او شقاق و افتراق نباشد و موجودیت معنوی اوبراثر تضادها وعصبیت ها وکشمکش های عاطفی تجزیه نشده وازهم نپاشیده باشد. سپس می تواند همین صلح و وحدت درون را به خانواده گسترش دهد وبا آن یکی شود وبعد همین رابه جامعه وسپس به کل بشریت تسری دهد وبا کائنات وحدت یابد سپس به عشق به خداوند متصل شود، در عظمت حق باریتعالی محو ونابود شود وبه دریای وجود او راه یابد وباآن یکی شود، یعنی کثرت در وحدت و وحدت در کثرت.
ابتدا، همه چیز خداست وسپس موجودات ازاو جدا می شوند ونماینده وخلیفه او برروی زمین هستند وبعد جملگی با عشق ورزیدن سعی در بازگشت به سوی او می کنند.
مولانا این تجلی عشق را درهمه مخلوقات حتی جمادات می بیند – همچون ناله سوزناک نی یا جوشش می .
آتش عشق است کاندر نی افتاد
جوشش عشق است کاندر می فتاد
و تجلی ذات خداوند را می توان درهمه وهمه چیز دید.

استاد : دکتر حسن احدی – گرداوری : علی زینالی – دانشجوی دکتری روان شناسی

 

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 31 خرداد 1391برچسب:, توسط بهار |

مبارزه با نفس اماره

راه کمال در دو نکته خلاصه می شود : توجه دائم به مبدا و مبارزه با نفس اماره .

اگر کسی می خواهد پیشرفت معنوی کند ٬ آشکار است که باید تعلیمات نظری را با عمل در هم آمیزد . عمل به تنهایی لنگ است ٬ و از تئوری به تنهایی کاری ساخته نیست . عمل معنوی ٬ در اصل ٬ همان مبارزه با نفس اماره است .نفس اماره برخاسته از روح بشری است که در حوزه نا خوداگاه قرار دارد . نفس اماره منشا انگیزش های مضر ٬ ضد اخلاقی و ضد الهی است . در عرفان سنتی ٬ این منبع را از طریق سرکوب و ضعیف کردن جسم و همچنین به خود محرومیت دادن های جسمی و روانی می خشکاندند ٬ اما روش معنویت فطری به جای سرکوب و تضعیف جسم ٬ آن را باید تقویت کرد ٬ آن گاه به کمک نیروی اراده ی قوی تر که توسط عقل رحمانی هدایت می شود ٬ بر خواسته های نا مشروع نفس اماره غلبه کرد . با این فرایند طبیعی ست که می توان واحد های ارگانیزم روحی روانی را به فضیلت های الهی تبدیل نمود و عقل اعلی را نیز به عقل رحمانی متحول کرد .

 نفس اماره

تا روح ملکوتی به درجه ای از پختگی نرسد ٬ انسان نمیتواند به وجود نفس اماره در وجود خود  پی ببرد . نفس اماره در سطح خود آگاه ٬ به صورت انگیزش های پی در پی امیال نامشروع و مضرروح بشری  بروز می کند . و بوالهوسی هایش را که خواستار ارضای فوری آن هاست ٬ با قدرت تمام بر شخص تحمیل می کند و مرتبا با رهنمود های عقل رحمانی مبارزه و مخالفت می ورزد .

    یکی از ویژگی های نفس اماره استفاده از ترفندهای مختلف برای تسلط بر روح ملکوتی است .. نفس در هر حمله ٬ معمولا تمام قدرت خود را از طریق هوی و هوس و خواهش های نفسانی به کار می گیرد ٬ اما گاهی هم با دغلی ٬ لباس عقل می پوشد و با صدای آن سخن می گوید . در این حال ٬اگر شخص آگاه نباشد ٬ با دست خویش ٬ خود را فریب می دهد و هوس هایش را با استدلال منطقی یا به طریق کلاه شرعی توجیه می کند . این منتها درجه گمراهی است . ٬ چرا که شخص با دلیل تراشی های خود ٬ نفس اماره اش را یاری می دهد تا هوس هایش را به صورت موجهی جلوه دهد و برای تسلیم شدن در مقابل این وسوسه ها دلیل بتراشد و کلاه شرعی درست کند . مثلا کسی که بدون اجازه از برق دولتی انشعاب می گیرد ٬ در توجیه عمل خود می گوید احقاق حق کرده چون بیش از حد به دولت مالیات می دهد .{یا مثلا خلافی در رانندگی مرتکب می شود و می گوید همه این خلاف را انجام می دهند .نویسنده .}

     یکی دیگر از حیله های نفس اماره این است که وانمود کند عقب نشینی کرده و شخص را می فریبد که تسلیم شده است . اما این عقب نشینی ٬ ترفندی بیش نیست . حیله ای است که به واسطه ی آن می خواهد شخص را از حالت آماده باش خارج کند ٬ غافلش کند تا بعدا به طور غیر منتظره ٬ به او حمله کند .

    شیوه غلبه نفس بر مرد و زن متفاوت است . در نزد زنان نفس بیشتر از راه عواطف و احساسات و به خصوص تاثیر پذیری و حس حسادت و انتقام جویی وارد می شود .در نزد مرد ها ٬ نفس اماره بیش از هر چیز ٬ از راه غرور ٬ قدرت طلبی و شهوت حمله می کند . این نقطه ضعف ها چه بسا باعث شود که شخص بی خبر ٬ آنچه را که از لحاظ معنوی با سالها کوشش به دست آورده ٬ در یک دم از دست بدهد . تاریخ ادیان ٬ مشحون از این گونه لغزش هاست .

    علاوه بر بعضی ضعف های روانی فوق ٬ ضعف های دیگری چون پول پرستی ٬ افتخار طلبی و غیره شخص را ذر مقابل نفس اماره آسیب پذیر تر می کند . در آزمون های روزانه زندگی است که مبارزه با نفس معنا پیدا می کند . این آزمون ها رو که دستگاه علیت الهی تنظیم می کند . ماهیت های مختلف دارند٬ اما در همه حال نقاط ضعف شخص را نشانه می گیرند . بدین ترتیب ٬ اکثر اتفاقاتی که در زندگی روز مره روی می دهد ٬ حتی اتفاقات کوچک ٬ در واقع صحنه سازی هایی است برای آزمودن و خالص کردن شخص و اینکه هر بار گوشه تازه ای از وجود خود را کشف کند و خود را بهتر بشناسند . آزمون ها ممکن است درونی باشد ـ مثلا نیت بدی که باید با آن مبارزه کرد ـ مثلا شخص خواب می بیند که در معرض وسوسه ای قرار گرفته و به این ترتیب عکس العملش در مقابل این وسوسه مورد آزمایش قرار می گیرد .

 فایده نفس اماره

نفس اماره اگر چه دشمن اصلی روح ملکوتی است ٬ اما وجودش برای رشد روح ضروری است ٬ زیرا بدون ضدیت و مبارزه ٬ رشد روح ملکوتی امکان پذیر نمی باشد . خواسته های نفس اماره را می توان به توکسین میکربی تشبیه کرد . اگر قوی و به مقدار زیاد باشد برای روح ملکوتی مضر و حتی کشنده است . اما اگر ضعیف شده و به مقدار کم باشد روح را در مقابل نفس اماره واکسینه می کند و موجب می شود که روح ملکوتی بتواند انگیزش های نفس اماره را به تدریج مهار کند .

چگونه با نفس اماره مبارزه کنیم ؟

  در روح ملکوتی گرایش فطری برای نزدیک شدن به مبدا الهی وجود دارد ٬همان گونه که در نفس اماره چنین گرایشی برای دور شدن از مبدا وجود دارد . نفس اماره که در حوزه ی ناخداگاه قرار دارد ٬ به هیچ کوششی احتیاج ندارد ٬ زیرا رفتارش غریزی و خودکار است . در مقابل تهاجمات نفس اماره ٬ کار اصلی روح ملکوتی ِ آگاه این است که هشیار باشد و نگذارد نفس اماره با در اختیار گرفتن عقل و اراده ٬ قانون خود را بر او تحمیل کند . اگر کسی از سر جهل ٬ غفلت یا بی تفاوتی ٬ مراقب نفس اماره اش نباشد و منفعل باقی بماند ٬ مبارزه ی بین بخش ملکوتی و بشری اش ٬ به طور ناخداگاه ٬ به سوي غلبه نفس اماره پيش خواهد رفت ، تا جايي كه نفس كاملا بر روح ملكوتي مسلط شود . خطر گران تر اين است كه اكثر افراد از اين سلطه ي نفس اماره بر خود ، بي خبرند .

    براي توفيق در مبارزه با نفس اماره ،احتياح به يك روش صحيح هست . از سويي انسان بايد به تحليل روان خود بپردازد تا به معايب و ضعف هاي خويش پي ببرد  و از حضور نفس اماره آگاه شود‌‌‌‌( همون خودشناسي كه نويسنده در حال تحرير اين مطلب است ) از سوي ديگر بايد سلامت روح ملكوتي را حفظ كند و آن را پرورش دهد و تقويت كند تا از اراده قوي و عقلي سليم برخوردار شود .

    در عمل ٬ باید ابتدا با معایب صفاتی یا نقاط ضعف روحی ـ روانی ِ خویش که بارزترند مبارزه کرد . در اثر مبارزه با هر یک از این نقطه ضعف ها ٬ نقاط ضعف دیگری خود را آشکار می کند . به این ترتیب می توان به تدریج وجوه گوناگون نفس اماره ی خویش را شناخت و حمله ها و حیله های آن را خنثی کرد . از شیوه مقابله با نفس اماره یکی این است که انسان در ابتدا به طور سیستماتیک با خواسته های آن مخالفت کند و عکس خواسته های او را عملی سازد . مثلا اگر از کسی خوشش نمی آید ٬ هر بار که وسوسه شود از او بد گوید ٬ ابتدا خود را وادار به خودداری کند ٬و در سطحی بالا تر ٬جز از نقاط مثبت او حرفی نزند. اگر در این کار پشتکار به خرج دهد ٬آن احساس منفی تدریجا منتفی می شود .

    مبارزه با نفس اماره یک فرایند طولانی است . و به پشتکار زیاد احتیاج دارد . برای حفظ پشتکار و نگه داشتن انگیزه لازم ٬ دیدار با اشخاص معنوی و مقدسین چه در حیات و چه در ممات ٬ خدمت به خلق و انفاق ٬ مطالعه متون معنوی و الهی ٬ عبادت و ....... عوامل تقویتی مفیدی هستند .

   حربه های اصلی روح ملکوتی در مقابل نفس امره ٬ اراده راسخ و اخلاق اصیل و اصول الهی است . به کار بستن اخلاق اصیل و اصول الهی ٬مواد غذایی لازم برای رشد ارگانیزم روحی روانی ٬ فراهم می آورد . تنها در گرماگرم این مبارزه درونی است که شخص متوجه که بدون کمک خدا هیچ نتیجه ی دایمی ِ قابل توجهی عایدش نمی شود . و همچنین متوجه می شود که اراده اش به تنهایی ٬ بدون حمایت و نور خدا ٬ قادر به انجام کاری نیست . با ایمان به خدای حقیقی است که می توان نور او را که حاوی هدایت و انرژی است ٬جذب کرد .و اگر نه بدون آن ٬ سرکوب مداوم انگیزش های نفس اماره موجب وازدگی ٬ ایجاد عقده و دیگر مشکلات روانی می شود . نظر خدا بر ما اثرات روانی زیان بار ناشی از این سرکوب ها را خنثی می کند . (به امید آن که خدا بر ما همیشه نظر داشته باشد . نویسنده .){  بر گرفته از کتاب راه کمال فصل ۳۷ با کمی تغییر}

در عمل به معنويت بايد به مبارزه با نفس و خود شناسي در يك سيكل و برنامه ي هماهنگ عمل كرد بدين گونه كه
مرحله ي اول خود شناسي يعني پي بردن به نقاط ضعف و قوتي كه در ابتدا به چشم مي آيد ودر ادامه مبارزه باضعفها
مبارزه با نفس خود نقاط ضعف و قوت را مشخص مي كند و خود شناسي عميق تري را نتيجه مي دهد وبعد باز هم در پي آن مبارزه با نفس
در يك برنامه ريزي دقيق بايد اين دو فرآيند را تواما عمل کرد تا هردو هدف يعني مبارزه با نفس و خودشناسي به طور كامل انجام شود.
با مبارزه با نفس در مورد يك خصوصيت اخلاقي در نهايت بعد از موفقيت آن صفت مبدل به فضيلت الهي شده و در وجود روحي ما مانند شمعي افروخته عمل مي كند كه با روشن كردن اطراف خود ساير نقاط تاريك را به ما مي نماياند و ما را به عمق بيشتري در خود شناسي مي رساند.

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 31 خرداد 1391برچسب:, توسط بهار |

وابستگی به افراد

 هر چیزی که بصورت اعتیاد یا عادت در می آید و تعادل روحی و روانی ما را بر هم میزند نوعی وابستگی است. وابستگی یعنی اینکه کنترل زندگی خود را بدست دیگران می سپاریم و یا وقتی به چیزی مثل پول و امثال آن وابستگی و تعلق خاطر داریم این بدان معنی است که شادی و ناشادی ما را پول تضمین می کند.

 بدون تردید همه ما در طول زندگی به فرد یا افرادی وابستگی داشته ایم و عشق و دوست داشتن های ما بدون رنج و درد نبوده است. همین که او مطابق با میل ما رفتار نکند یا اینکه احساس کنیم او را از دست خواهیم داد، باعث درد و رنج و اندوه ما خواهد شد. هیچ یک از ما دیگری را آنگونه که هست و باید باشد و بدون قید و شرط دوست نمی داریم. عشق ما نوعی تملک و تصاحب است. عشق ورزیدن به کسانی که دوستشان داریم  از نیازهای اساسی و ضروری ماست اما این عشق  اگر عاری  از وابستگی باشد همیشه لذت بخش و سودمند خواهد بود.

 بدون اینکه کسی را کنترل کنید عاشق او باشید، اجازه دهید شخص مورد علاقه تان خودش باشد. زمانی که عشق ما نسبت به همسرمان یا دیگران عشقی آگاهانه و هوشیارانه باشد، دیگر در مورد شخص مورد علاقه مان قضاوت نمی کنیم، او را مورد ارزیابی و نقد و انتقادهای بیجا و نادرست قرار نمی دهیم و در فکر تصاحب او نیستیم. زمانی که در مورد دیگری قضاوتی نداریم این بدان معناست که به او آنجور که هست ، به نیازها و حقوق او احترام گذاشته ایم. اگر چه هر نوع دلبستگی بعد از گذشت زمان به آرامش می رسد اما این دلیل خوب و روشنی برای این که مدتی را به چیزی یا کسی وابستگی پیدا کنیم که موجب اندوه و درد و رنج ما شود و بواسطه آن آسیب ببینیم وتعادل روحی و روانی خود را بمخاطره بیندازیم، نیست. اگر چه در مورد وابستگی به افراد، بنا به ماهیت عشق همواره عشق ما حد و مرزی نمی شناسد و بقول معروف چشمان ما را کور می کند و اکثریت افراد عشق را آنگونه که نمود می کند می پذیرند، اما نباید فراموش کرد که عشق ها و دل وبستگی نااگاهانه و از روی احساسات زودگذر باعث دلشکستگی و آسیب های جدی روحی و روانی ما خواهد شد.

 عشق بدون قید و شرط ، یعنی رهایی از وابستگی . اگر چه افراد عقاید ، سلایق و باورها و نگرش های متفاوتی دارند و طبعا نیازهای روحی و روانی و فیزیولوژیکی انها نیز بسیار متفاوت می باشد اما این تفاوت ها مانع از عشق ورزیدن نیست. باید عاشقانه و آگاهانه یکدیگر را درک کنیم و  به نیازها و عقاید و حقوق یکدیگر احترام بگذاریم. عشق بدون قید و شرط موجب علاقه و محبت شدیدتر می شود.

 وین دایر می گوید: " از وقتی که به دنبال اثبات اشتباهات رفتار دیگران و درست و سالم بدون رفتار خود نیستم، راحت تر با مردمی که نگرش متفاوتی به زندگی دارند، کنار می آیم."

 مفهوم و معنای واقعی رهایی از وابستگی و دلبستگی این است که دیگر ما احساس درد و رنج نکنیم. من زمانی می توانم  فارغ از هر گونه درد و رنجی به دیگران عشق بورزم  و دیگران  برای من دوست داشتنی و جذاب بنظر برسند که بر آنها تملک و کنترلی نداشته باشم. دلیل رنج ها و غم ها ما در زندگی به عقیده من دو دلیل عمده و اساسی می تواند داشته باشد:

 1. وابستگی ها

 2. محرومیت ها و خلاء هایی که در زندگی ما وجود دارند

 

 باگاواجیتا می گوید:

 " انسانی که آرامش خود را در اثر جریان متلاطم خواسته ها و آرزوها از دست نمی دهد، درست مثل رودخانه ای است که به اقیانوس پیوسته است، در حالی که همیشه لبریز از آب است، اما آرام و ساکت. این انسان به تنهایی می تواند به آرامش دست یابد، اما انسانی که برای برطرف کردن خواسته هایش همیشه در حال سعی و کوشش است، عکس این انسان عمل می کند. اقیانوس مملو از آب است، اما همیشه آرام و ساکت می باشد، به جز لرزش ها و موج های کوچکی که در قسمت سطحی وجود دارند. نگرانی ها، حاصل وابستگی ما به افکاری است گه به نحوی و تا حدودی باید متفاوت تر از آنی باشد که هست. رنج و درد ما صرفنظر از شکل ان، حاصل ذهن ماست؛ ذهنی که بر ، داشتن بهترین مواهب تاکید دارد و به دیگران اجازه نمی دهد به همان گونه که هستند، باشند."

 وین دایر می گوید:

 " وابستگی به افراد یکی از مشکل ترین وابستگی هاست و تا زمانی که روش غلبه بر آن را یاد نگیریم، رنج زیادی را متحمل خواهیم شد. منظورم این نیست که علاقمند بودن به دیگران عمل نامناسبی می باشد، بلکه لازم است که به وجود دیگران در زندگی خود ارج نهیم و ارتباط خود را محترم شماریم. اگر در زندگی خود روابط عاشقانه بدون قید و شرط ایجاد کنیم، نتایج بسیار مثبتی بدست خواهیم آورد. منظورم این است که خواستن یا تمایل به دیگری، در صورتی که آن فرد  طبق میل و خواسته شما رفتار نکند، منجر به افسردگی و صدمه دیدن شما می شود. چنین عواطف و احساساتی را وابستگی می نامند. همه روابط انسان بدون وابستگی شادمانه تر خواهد بود. یعنی به اندازه کافی دیگران را دوست داشته باشیم و بگذاریم خود شان انتخاب کنند حتی اگر افکار آنها مطابق با سلیقه ما نبود."

 در وابستگی  به اشیاء و افراد در واقع ما خود را برده و اسیر انها می کنیم و آنها را بر خود مسلط و چیره می سازیم. شخصیت و فردیت خود را مخدوش می کنیم و به تدریج از دست می دهیم . کوچکترین حرکت یا عمل فردی را که به او وابسته هستیم و به او عشق می ورزیم ، قلب ما را به درد خواهد آورد و باعث اندوه و افسردگی و رنجش ما خواهد شد. اگر معشوق یا کسی را که دوست داریم مطابق میل و خواسته ما عمل نکند ، اعتراض و گلایه ها و اشک و ناله های ما به آسمان هفتم هم خواهد رسید. معمولا وابستگی به افراد وسواس و حسادت  نیز بهمراه دارد. همه ما می دانیم که حسادت و وسواس تا چه حد آرامش ما را مختل می کند و باعث رنج و درد می شود.

 وین دایر می گوید:

 " روابط انسانی مبتنی بر رهایی در عوض وابستگی ،  همیشه سودمند و لذت بخش است، یعنی در حدی به کسی عشق بورزیم که اجازه دهیم خودش باشد و مختار زندگی خویشتن و حتی با رد جواب از طرف معشوق، چهار ستون وجودمان در هم نریزد و شوک عاطفی به ما وارد نیاید و اینکه آنقدر خوددار باشیم که اگر نتوانست معیارهای ما را بپذیرد، شخصیت مان مورد تهدید و خدشه واقع نشود. در رابطه زناشویی، حد عشق ورزیدن آن است که همسر خود را در قالب خودش قبول کنید، نه در قالب سلیقه خویشتن و او را همانطور که هست بپذیرید، چون او ، به همین صورت که بوده، مورد پسند شما قرار گرفته است. در زمینه ارتباط با اعضای خانواده و فامیل ، معنای رهایی آن است که رفتاری آزادمنشانه در پیش بگیرید و آنها را آزاد بگذارید هر گونه که می خواهند باشند و به خود بر طبق ارزیابی های دیگران نمره ندهید و به دیگر اعضای خانواده خود، از بابت همانچه که هستند، عشق بورزید و نه آنچه خودتان می خواهید باشند.

 رهایی در روابط والدین با فرزندان خود، این است که آنها را وادار به پیروی و تاسی از تصمیمات خود نکنید و آنها را مجبور نسازید در مسیری که شما می خواهید گام بردارند. به انها اجازه دهید راه زندگی خود را، خود انتخاب کنند نه انکه به روشی که شما دیکته می کنید عمل کرده، زندگی نمایند. به تصمیمات آنها احترام بگذارید و در راه پرمخاطره زندگی ، راهنما و فرشته مهربان و حامی آنها باشید و کمک کنید که با اعتماد به نفس ، متکی به خود بار آیند و اطمینان یابند که محبت و عشق شما به آنها بی قید و شرط است حتی اگر رفتار و کردارشان مخالف فکر شما باشد.

 در روابط انسانی اما، رهایی یا آزادی به معنای بی بند و باری و لاقیدی نیست، به عکس به معنی این است که شما با حلقه های زنجیری به بند کشیده شده اید که به شما می گوید بکوشید در ارتباط با دیگران، ارزشهای خود را حفظ کرده، به حالت تعلیق درآورید و در عوض تلاش برای بدست گرفتن کنترل آنها، یا هر نوع قضاوت و پیشداوری در مورد آنان، از دیدگاه عشق و عطوفت و همبستگی به آنها ارتباط برقرار کنید.

 " انسان رهایی یافته " کسی است که مصون و رها از تمام آلام  و رنجهای بیهوده – که اغلب مردم به آن دچارند – می باشد و چون شما  عشق و عطوفت خود را نثار می کنید، سرشار از ذخیره انرژی حاصل از آن خواهید شد و از لحاظ ماوراء الطبیعه، انسانی رها هستید. آزاد و مختار به عشق ورزیدن بدون هیچ قید و شرط."

 وابستگی به اتخاذ تصمیم های نامطلوب طبعا شکل و مبنای دیگری دارد، مثلا برای مطیع کردن معشوق، روشی پیش گیریم بر این اساس که " اگر می خواهی عشق مرا از ان خود کنی، باید هر جور که می توانی دل من را بدست بیااوری!" " هر جور که من خواستم و مطابق میل و اراده من هست رفتار و عمل کنی!" شما اگر بیاموزید که بدون اعمال نظر و تحمیل عقیده و سلیقه، معشوق را آزاد گذارید تا خودش باشد( نه آنچه شما می خواهید) آنگاه رهایی یافته اید. یعنی هیچ وابستگی به تملک و تصاحب دیگران ندارید و در اینجا یک نکته به ظاهر متناقض وجود دارد و آن این است که هر چه میزان اعمال نظر و دخالت شما کمتر باشد، فاصله بین شما کمتر خواهد شد. و در واقع رهایی شما را در گسترش روابط خود ترغیب و تشویق می کند تا عشق خود را تحکیم بخشد و در ضمن از آلام و رنج شما در روابط عاشقانه و زناشویی بکاهد، چون عشق بدون قید و شرط را نثار معشوق کرده اید که حتی در صورت ترک و عدم قبول شما، باز هم رشته عطوفت و عشق بین شما از هم نخواهد گسست. در فرایند رهایی در عشق می آموزیم که:

 " عشق ، هدیه ای است که باید داد نه انکه گرفت" و این است معنی رهایی در عشق.

 اکثر ما در روابط زناشویی شکست می خوریم و بعد از مدتی همه عشقی که زمانی بهترین و باارزش ترین گنیجنه قلب ما بود بیکباره محو می شود. به عقیده من، دلیل مهم ان این است که عشق های ما ، خاص و ناب نیست، عشق های ما بدون قید و شرط نیست، بلکه بخاطر عادت و وابستگی که مهمترین معیار و اساس و شالوده آن مشتی احساسات و هیجانات متزلزل بیش نیست، می باشد و از همه مهمتر این عشق و رابطه اگاهانه و هوشیارانه صروت نپذیرفته است.  در اولین گام همه ما بر ان هستیم تا معشوق را تحت تصاحب و تملک خود قرار دهیم و هر گونه که خواستیم مطابق با میل و معیارهای ما رفتار کند. بدیهی است وقتی چیزی را تصاحب کردیم به تدریج از شدت شور و علاقه ما نسبت به ان کاسته می شود. اگر می خواهیم عشقی بادوام و ماندگار داشته باشیم باید این عشق بدون قید و شرط صورت گیرد توام با شناختی هوشیارانه و اگاهانه، در غیر اینصورت دیری نمی پاید که از بین خواهد رفت.

 البته ذکر این نکته هم ضروری است که آزاد گذاشتن معشوق به معنای ان نیست که او می تواند هر کاری را فراتر از چارچوب ها و ضوابط زناشویی و فرهنگ خانواده انجام دهد، بلکه هر مرد و زنی نسبت به یکدیگر وظایفی دارند و متعهد به مواردی هستند که نمی توان از ان سرباز زد، چرا که اگر چنین باشد این آزادی منجر به بی بند و باری و از هم گسستن روابط زناشویی خواهد شد.

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 31 خرداد 1391برچسب:, توسط بهار |

شاید زندگی آن مهمانی نباشد که انتظارش را داشتی ولی حالا که دعوت شدی تا می توانی زیبا برقص

تو همیشه تنهایی و به جز خودت هیچ کس با تو نیست ، اگر به خود آیی خدا را خواهی داشت ، تکیه گاهی امن ، وفادار و آگاه

.: Weblog Themes By LoxBlog :.

تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.