در جستجوی خویش
ای انسان حقّا که تو به سوی پروردگار خود سخت در تلاشی و او را ملاقات خواهی کرد .
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 22 ارديبهشت 1392برچسب:, توسط بهار |

دست نوشته هاي مهاتما گاندي


به یاد داشته باش
من می توانم خوب، بد، خائن، وفادار، فرشته خو یاشیطان صفت باشم
من می توانم تو را دوست داشته یااز تو متنفرباشم،
من می توانم سکوت کنم، نادان و یا دانا باشم،
چرا که من یک انسانم، و اینها صفات انسانى است


به یاد داشته باش
من نباید چیزى باشم که تو می خواهى ، من را خودم از خودم ساخته ام،
تو را دیگرى باید برایت بسازد


به یاد داشته باش
منى که من از خود ساخته ام، آمال من است ،
تویى که تو ازمن می سازى آرزوهایت و یا کمبودهایت هستند.
لیاقت انسانها کیفیت زندگى را تعیین میکند نه آرزوهایشان
و من متعهد نیستم که چیزى باشم که تو می خواهى
و تو هم می توانى انتخاب کنى که من را می خواهى یا نه
ولى نمی توانى انتخاب کنى که از من چه می خواهى.
میتوانى دوستم داشته باشى همین گونه که هستم ، و من هم.
میتوانى از من متنفر باشى بى هیچ دلیلى و من هم ،
چرا که ما هر دو انسانیم.


این جهان مملواز انسانهاست ،
پس این جهان می تواند هر لحظه مالک احساسى جدید باشد.
تو نمی توانى برایم به قضاوت بنشینى وحکمی صادر کنی ومن هم،
قضاوت و صدورحکم بر عهده نیروى ماورایى خداوندگار است.
دوستانم مرا همین گونه پیدا میکنند ومیستایند،
حسودان از من متنفرند ولى باز میستایند،
دشمنانم کمربه نابودیم بسته اند و همچنان می ستایندم،
چرا که من اگر قابل ستایش نباشم نه دوستى خواهم داشت،
نه حسودى و نه دشمنى و نه حتى رقیبى،
من قابل ستایشم، و تو هم
یادت باشد اگر چشمت به این دست نوشته افتاد
به خاطر بیاورى که آنهایى که هر روز می بینى و مراوده می کنى
همه انسان هستند وداراى خصوصیات یک انسان، با نقابى متفاوت،
اما همگى جایزالخطا.


نامت را انسانى باهوش بگذار اگرانسانها را از پشت نقابهاى متفاوتشان شناختى، و یادت باشد که کارى نه چندان راحت است .

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 1 فروردين 1392برچسب:, توسط بهار |

دنیامانند پژواک اعمال و خواستهای ماست. اگر به جهان بگویی: ”سهم من را بده...“ دنیا مانند پژواکی که از کوه برمی گردد، به تو خواهد گفت: ”سهم من را بده....“ و تو در کشمکش با دنیا دچار جنگ اعصاب می شوی. اما اگر به دنیا بگویی: ”چه خدمتی برایتان انجام دهم؟...“ دنیا هم بتو خواهد گفت: ”چه خدمتی برایتان انجام دهم؟...“

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 13 اسفند 1391برچسب:, توسط بهار |

 

 
 
 
کاش وقتی دلم پر است از
حرفهای بی صدا
از جملات بی فعل و فاعل
از خط نوشته های بی الفبا
کاش وقتی در گلویم
انفجار هزاران بغض بی دلیل و بادلیل
زجرم میدهد
وقتی هیچ کس درکم نمی کند
وقتی جملاتم
منظورم را نمی رسانند
خدا پایین می آمد
بغلم می کرد
و از من می پرسید
چرا دلت شکسته
چرا ناآرامی
چیزی شده
و آنوقت من سفره دلم را پهن می کردم برای خدا
و او آرام آرام
آرامم می کرد
کاش خدا یک شب پایین می آمد
و من تا خود صبح با او درد دل میکردم
مطمئنم زخمهای دلم خوب می شد
 اگر یک شب تا خود صبح خدا با من بود
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 13 اسفند 1391برچسب:, توسط بهار |

 

اگه يه پاکن جادویی داشتي کدوم قسمت از زندگيتو پاک ميکردي؟

(دوست داشتی کامنت بذار)

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 6 اسفند 1391برچسب:, توسط بهار |

تا حالا فکرشو کردی:

 

از له کردن سوسک می ترسیم، از له کردن شخصیت
دیگران نمی ترسیم

 

از لکه دار
شدن لباسامون می ترسیم، ازلکه دار کردن آبروی دیگران نمی ترسیم

 

از گم کردن راه می ترسیم، از
این که هیچ وقت به هیچ جایی نرسیم نمی ترسیم

 

از خستگی سفر می ترسیم، از این
که دست خالی بریم وبرگردیم نمی ترسیم

 

از اینکه یه روز تموم بشیم می
ترسیم، ازاینکه تموم نشده بی مصرف بشیم نمی ترسیم

 

از اینکه آدما فراموشمون کنند
می ترسیم، ازاینکه خدا از یادمون ببره نمی
ترسیم

 

تواز
چی می ترسی ؟؟؟؟؟

 

از اینکه گره کوری تو زندگیت داشته باشی می ترسی یا از اینکه
خدای نکرده کور بشی و گره ها رو نبینی ؟؟...!

 

 

 

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 4 دی 1391برچسب:, توسط بهار |

در مکه که رفتم خیال میکردم دیگر تمام گناهانم پاک شده است...

 

 

غافل از اینکه تمام گناهانم گناه نبوده و تمام درست هایم به نظرم خطا انگاشته و نوشته شده بود.
در مکه دیدم خدا چند سالیست که از شهر مکه رفته و انسانها به دور خویش میگردند!
در مکه دیدم هیچ انسانی به فکر فقیر دوره گرد نیست... دوست دارد زود به خدا برسد و گناهان خویش را بزداید غافل از اینکه آن دوره گرد خود خدا بود!

در مکه دیدم خدا نیست و چقدر باید دوباره راه طولانی را طی کنم تا به خانه خویش برگردم و در همان نماز ساده خویش تصور خدا را در کمک به مردم جستجو کنم...

حسین پناهی

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 30 آذر 1391برچسب:, توسط بهار |

یک عمر به خدا دروغ گفتم و خدا هیچ گاه به خاطر دروغ هایم مرا تنبیه نکرد. می توانست، اما رسوایم نساخت و مرا مورد قضاوت قرار نداد. هر آن چه گفتم باور کرد و هر بهانه ای آوردم پذیرفت. هر چه خواستم عطا کرد و هرگاه خواندمش حاضر شد.

 

اما من هرگز حرف خدا را باور نکردم! وعده هایش را شنیدم اما نپذیرفتم.

چشم هایم را بستم تا خدا را نبینم و گوش هایم را نیز، تا صدای خدا را نشنوم.

من از خدا گریختم بی خبر از آن که خدا با من و در من بود.

می خواستم کاخ آرزوهایم را آن طور که دلم می خواهد بسازم، نه آن گونه که خدا می خواهد.

به همین دلیل اغلب ساخته هایم ویران شد و زیر خروارها آوار بلا و مصیبت ماندم.

من زیر ویرانه های زندگی دست و پا زدم و از همه کس کمک خواستم.

اما هیچ کس فریادم را نشنید و هیچ کس یاریم نکرد.

دانستم که نابودی ام حتمی است.

با شرمندگی فریاد زدم خدایا اگر مرا نجات دهی،

اگر ویرانه های زندگی ام را آباد کنی،

با تو پیمان می بندم هر چه بگویی همان را انجام دهم.

خدایا! نجاتم بده که تمام استخوان هایم زیر آوار بلا شکست.


در آن زمان خدا تنها کسی بود که حرف هایم را باور کرد و مرا پذیرفت.

نمی دانم چگونه اما در کمترین مدت خدا نجاتم داد.

از زیر آوار زندگی بیرون آمدم و دوباره احساس آرامش کردم.

گفتم:

بگو چه کنم تا محبت تو را جبران نمایم؟

خدا گفت:

هیچ، فقط عشقم را بپذیر و مرا باور کن و بدان در همه حال در کنار تو هستم...

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 1 آذر 1391برچسب:, توسط بهار |

سرچشمه همه دردسرهای تو,گوناگونی چیزهایی است که داری.

حتی نمی دانی که از این میان,کدامین را دوست داری

و این را در نمی یابی که

یگانه دارایی ادمی,زندگی است.

حتی کوتاه ترین لحظه زندگی نیز از مرگ زوراورتر است و ان را انکار می کند.

مرگ چیزی نیست جز

رخصتی برای زندگی های دیگر.

برای انکه همه چیز پیوسته نو شود.

برای اینکه هیچ یک از گونه های زندگی

"آن"را بیش از زمانی که برای شناختن ضروری است در اختیارش نگیرد.

                                             خوشا لحظه ای که سخن تو طنین افکند.

همواره گوش فرا ده.

اما هنگامی که لب به سخن می گشایی,دیگر گوش مده.

 

 


نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 1 آذر 1391برچسب:, توسط بهار |

  این از خصوصیات عشق است که هیچ‌گاه یکسان نمی‌ماند؛ او بی‌وقفه رشد می‌کند، اگر مجبور به‌کاهش یافتن نباشد.

  بهتر است که از تو متنفر شوند به خاطر آن چه که هستی، تا آن که دوستت داشته باشند به خاطر آن چه که نیستی.

 
 
هرکس باید راه زندگی خود را پیدا کند و از راه زندگی خودش برود، نه از راه زندگی دیگری.
 
 
به نظر من، ما روزی خواهیم مرد که نخواهیم و نتوانیم از زیبائی لذت ببریم و در صدد نباشیم که
 
 
آن را دوست بداریم.
 
 
انسان به وسیله برآوردن تمایلات خود نمی‌تواند به لذت و شادکامی برسد بلکه در صورتی
 
 
می‌تواند به آن سرچشمه راه یابد که پا بر سر این تمایلات بگذارد.
 
 
من معتقدم که عشق به‌یک شخص ِ بزرگوار، بیش از هرچیز دیگر به‌انسان فروتنی می‌آموزد.
 
 

بكوش تا عظمت در نگاه تو باشد،نه در آنچه مینگری.

 

 

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 30 آبان 1391برچسب:, توسط بهار |

 

 

۱ – کسانی که به طرف عقربه های ساعت امضاء می‌کنند انسان‌های منطقی هستند.

۲ – کسانی که بر عکس عقربه های ساعت امضاء میکنند دیر منطق را قبول می کنند و بیشتر غیر منطقی

هستند.

۳ – کسانی که از خطوط عمودی استفاده میکنند لجاجت و پافشاری در امور دارند.

۴ – کسانی که از خطوط افقی استفاده میکنند انسان های منظّم هستند.

۵ – کسانی که با فشار امضاء می کنند در کودکی سختی کشیده اند.

۶ – کسانی که پیچیده امضاء می کنند شکّاک هستند.

۷ – کسانی که در امضای خود اسم و فامیل می نویسند خودشان را در فامیل برتر می دانند.

۸ – کسانی که در امضای خود فامیل می نویسند دارای منزلت هستند.

۹ – کسانی که اسمشان را می نویسند و روی اسمشان خط می زنند شخصیت خود را نشناخته اند.

۱۰ – کسانی که به حالت دایره و بیضی امضاء می کنند، کسانی هستند که میخواهند به قله برسند

 

 

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 30 آبان 1391برچسب:, توسط بهار |

درسی نبود جز آنچه در سینه بود

در سینه هر آنچه هست درسی نبود

صد خانه کتابخانه سودی ندهد

باید که کتابخانه در سینه بود

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 22 آبان 1391برچسب:, توسط بهار |


معجزه ی روبان آبي

آموزگاري تصمیم گرفت که از دانش ‌آموزان کلاس اش به شیوه جالبي قدرداني کند. او دانش ‌آموزان را یکي‌ یکي به جلوي کلاس می ‌آورد و چگونگي اثرگذاري آن ‌ها بر خودش را بازگو می ‌کرد. آن گاه به سینه هر یک از آنان روباني آبي رنگ می‌ زد که روي آن با حروف طلایي نوشته شده بود: "من آدم تاثیر گذاري هستم" سپس آموزگار تصمیم گرفت که پروژه ‌اي براي کلاس تعریف کند تا ببیند این کار از لحاظ پذیرش اجتماعي چه اثري خواهد داشت. آموزگار به هر دانش‌ آموز سه روبان آبي اضافي داد و از آن ‌ها خواست که در بیرون از مدرسه همین مراسم قدرداني را گسترش داده و نتایج کار را دنبال کنند و ببینند چه کسي از چه کسي قدرداني کرده است و پس از یک هفته گزارش کارشان را به کلاس ارائه نمایند. یکي از بچه ‌ها به سراغ یکي از مدیران جوان شرکتي که در نزدیکي مدرسه بود رفت و از او به خاطر کمکي که در برنامه ‌ریزي شغلي به وي کرده بود قدرداني کرد و یکي از روبان ‌هاي آبي را به پیراهنش زد. و دو روبان دیگر را به او داد و گفت: ما در حال انجام یک پروژه هستیم و از شما خواهش می‌ کنم از اتاق تان بیرون بروید، کسي را پیدا کنید و از او با نصب روبان آبي به سینه ‌اش قدرداني کنید. مدیر جوان چند ساعت بعد به دفتر رئیسش که به بدرفتاري با کارمندان زیردستش شهرت داشت رفت و به او گفت که صمیمانه او را به خاطر نبوغ کاری ‌اش تحسین می‌ کند.

رییس ابتدا خیلي متعجب شد آن گاه مدیر جوان از او اجازه گرفت که اگر روبان آبي را می‌ پذیرد به او اجازه دهد تا آن را بر روي سینه‌ اش بچسباند. رییس گفت: البته که می‌ پذیرم. مدیر جوان یکي از روبان ‌هاي آبي را روي یقه کت رئیس اش، درست بالاي قلب او، چسباند و سپس آخرین روبان را به او داد و گفت: لطفاً این روبان اضافي را بگیرید و به همین ترتیب از فرد دیگري قدر داني کنید. مدیر جوان به رئیسش گفت پسر جواني که این روبان آبي را به من داد گفت که در حال انجام یک پروژه درسي است و آن ‌ها می ‌خواهند این مراسم روبان زني را گسترش دهند و ببینند چه اثري روي مردم می‌ گذارد... آن شب، رئیس شرکت به خانه آمد و در کنار پسر ١۴ ساله ‌اش نشست و به او گفت: امروز یک اتفاق باور نکردني براي من افتاد. من در دفترم بودم که یکي از کارمندانم وارد شد و به من گفت که مرا تحسین می‌ کند و به خاطر نبوغ کاری ‌ام، روباني آبي به من داد. می ‌تواني تصور کنی؟ او فکر می ‌کند که من یک نابغه هستم! او سپس آن روبان آبي را به سینه ‌ام چسباند که روي آن نوشته شده بود: "من آدم تاثیرگذاري هستم" سپس ادامه داد: او به من یک روبان اضافي هم داد و از من خواست به وسیله آن از کس دیگري قدرداني کنم. هنگامي که داشتم به سمت خانه می ‌آمدم، به این فکر می‌ کردم که این روبان را به چه کسي بدهم و به فکر تو افتادم.

من می‌ خواهم از تو قدرداني کنم. مشغله کاري من بسیار زیاد است و وقتي شب‌ ها به خانه می ‌آیم توجه زیادي به تو نمی‌ کنم. من به خاطر نمرات درسی‌ ات که زیاد خوب نیستند و به خاطر اتاق خوابت که همیشه نامرتب و کثیف است، سر تو فریاد می ‌کشم. امّا امشب، می ‌خواهم کنارت بنشینم و به تو بگویم که چقدر برایم عزیزي و مي‌ خواهم بداني که تو بر روي زندگي من تاثیرگذار بوده‌ اي. تو در کنار مادرت، مهم ‌ترین افراد در زندگي من هستید. تو فرزند خیلي خوبي هستي و من دوستت دارم ... آن گاه روبان آبي را به پسرش داد. پسر که کاملاً شگفت زده شده بود به گریه افتاد. نمی ‌توانست جلوي گریه ‌اش را بگیرد. تمام بدنش می ‌لرزید. او به پدرش نگاه کرد و با صداي لرزان گفت: پدر، امشب قبل از این که به خانه بیایي، من در اتاقم نشسته بودم و نامه ‌اي براي تو و مامان نوشتم و برای تان توضیح دادم که چرا به زندگیم خاتمه دادم و از شما خواستم مرا ببخشید! من می‌ خواستم امشب پس از آن که شما خوابیدید، خودکشي کنم. من اصلاً فکر نمی ‌کردم که وجود من برای تان اهمیتي داشته باشد.

نامه ‌ام بالا در اتاقم است! پدرش با تعجب و پریشانی زیاد از پله ‌ها بالا رفت و نامه پرسوز و گداز پسرش را پیدا کرد... صبح روز بعد که رئیس به اداره آمد، آدم دیگري شده بود. او دیگر سر کارمندان غر نمی‌ زد و طوري رفتار می ‌کرد که همه کارمندان بفهمند که چقدر بر روي او تاثیرگذار بوده ‌اند. مدیر جوان به بسیاري از نوجوانان دیگر در برنامه ‌ریزي شغلي کمک کرد... یکي از آن‌ ها پسر رئیس اش بود و همیشه به آن ‌ها می‌ گفت که آن‌ ها در زندگي او تاثیرگذار بوده ‌اند. و به علاوه، بچه ‌هاي کلاس، درس با ارزشي آموختند که: "انسان در هر شرایط و وضعیتي می‌ تواند تاثیرگذار باشد" با توجه به نتیجه ای که از این داستان می گیریم کلید این تاثیر گذاری در این است که باید به شخص مورد نظر بها داد و به شیوه ای صحیح حس اعتماد به نفس را در او تقویت کرد. چرا که دیگران از روی بصیرت از ما جدا هستند و از تجرد روح، و خلق و خوی مستقل برخوردارند. پس بهتر این است، بگونه ای عمل کنیم و نشان دهیم که بدون هیچ گونه انتظار و یا احساس وابستگی به شکلی صحیح و واقعی دوست شان داریم و در نتیجه با این روش"استقلال ذاتی" را که همانا هدیه ی راستین خدا به همه ی بندگان است را به او یادآور شویم. چقدر خوب است که در گیر و دار فراز و نشیب ها، شادی ها و سختی های زندگی حواس مان باشد که آدم هایی هستند که بیشترین تاثیر را در زندگی بر روی ما گذاشته اند و شاید زمان از دست برود اگر دیر روبان آبی را تقدیم شان کنیم. همین امروز می توانید این کار را انجام بدهید و از کسانی که بر زندگی شما تاثیر مثبت گذاشته ‌اند قدردانی کنید.


نوشته شده در تاريخ شنبه 28 مرداد 1391برچسب:, توسط بهار |

  

  

  کوله پشتی اش را برداشت و راه افتاد . رفت که دنبال خدا بگردد ، و گفت : تا کوله ام از خدا پر نشود بر نخواهم گشت . نهالی رنجور و کوچک کنار راه ایستاده بود . مسافر با خنده ای رو به درخت گفت : چه تلخ است کنار جاده بودن و نرفتن . و درخت زیر لب گفت : ولی تلخ تر آن است که بروی و بی ره آورد برگردی ! کاش می دانستی آن چه در جستجوی آنی ، همین جاست . مسافر رفت و گفت : یک درخت از راه چه می داند ، پاهایش در گِل است ، او هیچ گاه لذت جستجو را نخواهد یافت . و نشنید که درخت گفت : اما من جستجو را از خود آغاز کرده ام و سفرم را کسی نخواهد دید . جز آن که باید . مسافر رفت و کوله اش سنگین بود . هزار سال گذشت ، هزار سال پر خم و پیچ ، هزار سال بالا و پست . مسافر بازگشت . رنجور و نا امید . خدا را نیافته بود ، اما غرورش را گم کرده بود . به ابتدای جاده رسید . جاده ای که روزی  سفر خود را از آن آغاز کرده بود . درختی هزار ساله ، بالا بلند و سبز کنار جاده بود . زیر سایه اش نشست تا لختی بیاساید . مسافر درخت را به یاد نیاورد . اما درخت او را می شناخت . درخت گفت : سلام مسافر ، در کوله ات چه داری ؟ مرا هم میهمان کن . مسافر گفت : بالا بلند تنومندم ، شرمنده ام ، کوله ام خالی است و هیچ چیز ندارم . درخت گفت : چه خوب ، وقتی هیچ چیز نداری ، همه چیز داری ... اما آن روز که می رفتی ، در کوله ات همه چیز داشتی ، غرور کمترینش بود ، جاده آن را از تو گرفت . حالا در کوله ات جا برای خدا هست . وقدری از حقیقت را در کوله مسافر ریخت . دست های مسافراز اشراق پر شد و چشم هایش از حیرت درخشید و گفت : هزار سال رفتم و پیدا نکردم و تو نرفته ای ، این همه یافتی !

 

درخت گفت : زیرا تو در جاده رفتی و من در خودم . و پیمودن خود ، دشوار تر از پیمودن جاده است

 

 

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 26 مرداد 1391برچسب:, توسط بهار |

هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد                     

در خرابات مپرسید که هوشیار کجاست

واقعا اشعار عرفا هر کدامش دنیایی است . دنیایی عمیق و ژرف که هر تشنه ای را تشنه تر می کند . هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد . به خاطر نقش های خراب است که اینجاییم . نیامدیم که تا ابد اینجا اتراق کنیم و یا چنان نسبت به دنیای پیرامون خود احساس مالکیت کنیم که اصل قضیه فراموش بشود . در یک لحظه آدم همه چیز را از دست می دهد . یه سری به تصاویر دلخراش زلزله تبریز بزنید ، وقتی این تصاویر را دیدم ، احساس کردم که انسان چقدر ناتوان و بی چیزه ولی چنان در دنیای خودش و مسائل سرگرم کننده ش غرق شده که یادش رفته چه مأموریتی داشته و چنان درگیر شده که انگار تا ابد مالک تمام دنیاست . مسئله اصلی اینجاست که ما بصیرت نداریم ، اگر بصیرت باشد همه چیز به آن شکلی که هست برای ما قابل درک است نه آنگونه که خودمان می خواهیم .

درد بزرگتر این است که ما یاد گرفتیم عیب و ایرادها را که همان نقش های خراب هستند فقط در  دیگران ببینیم ، در صورتیکه من فکر می کنم کسی که ایراد دیگری را می بیند و مدام با دیدگاه منفی به آن شخص می نگرد ، خود استعداد این نقص را دارد و چه بسا این نقص را دارد که می تواند این ضعف را تشخیص دهد ، در واقع این نقص را تجربه کرده که می تواند خوب آن را شناسایی کند .  

ما آمده ایم که بمیریم ، به هیچ وجه منظورم مرگ فیزیکی نیست ، منظورم مرگ جهل درونی ، غرور و خود برتر بینی و مرگ تمام نقش های خرابی که ما را در دل تجربه های مختلف پرتاب کرده اند تا از میان این تجربه ها بیاموزیم یکتا شدن را . یکتایی چشممان ، گوشمان ، قلبمان و نفس هایمان با تمام هستی . اینجاست که امکان این را می یابیم که در تمام لحظه های زندگی در اعماق درون خود باشیم و نقش های خراب را یک به یک زیر تابش نور آگاهی به نیستی بسپاریم تا یک هستِ واقعی باشیم . یکتا ، بزرگ ، بی انتها و عمیق درست شبیه خودش . وقتی شبیه خودش بودیم می توانیم ادعا کنیم : انّا لله و انّا الیه راجعون ( بازگشت همه به سوی اوست ) . با این همه نقش خراب ما را راه به کوی یار نیست ...

    

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 12 مرداد 1391برچسب:, توسط بهار |

 

لبخند بــــــزن !

بدون انتظار پاسخي از دنيا و بدان که روزي دنیا  آنقـدر شرمنده مي شود که به جاي پاسخ به لبخند ،

با تمام سازهــــــــــايت مي رقصد .  ( چارلی چاپلین )

 

ماهیان از تلاطم دریا به خدا شکایت بردند

و چون دریا آرام شد ، خود را اسیر تور صیادان یافتند .

تلاطم های زندگی ، حکمتی از خداوند است .

پس ، از خدا بخواهیم دلمان آرام باشد ، نه دریای دور و برمان .

 

خدا آن حس زیبایی ست که درتاریکی صحرا،

زمانی که هراس مرگ می دزدد سکوتت را،

یکی مثل نسیم دشت میگوید:

کنارت هستم ای تنها...

 

چه دیر می فهمیم که زندگی همان لحظاتی بود که زودتر سپری شدنش آرزویمان بود ...

همیشه دير می‌فهميم!

وقتی چیزی در حال تمام شدن باشد:

يک لحظه آفتاب در هوای سرد غنيمت می‌شود.

خدا در مواقع سختي‌ها تنها پناه می‌شود.

يک قطره نور در دريای تاريکی همه‌ی دنيا می‌شود.

يک عزيز وقتی که از دست رفت همه کس می‌شود.

پاييز وقتی که تمام شد٬ به نظر قشنگ و قشنگ‌تر می‌شود…

 

به عارفی گفتند آینده دنیا تاریک است.. گفت : شاید ، اما وظیفه ما روشن است .

 

برای خریدن عشق هرکه هرچه داشت آورد ،

دیوانه هیچ نداشت ، گریست ،

گمان میکردند چون هیچ ندارد می گرید ،

اما هیچ کس ندانست که ؛

قیمت عشق اشک است وقیمت اشک عشق...

نوشته شده در تاريخ شنبه 7 مرداد 1391برچسب:, توسط بهار |

بیدار شو دل من ... چقدر می خوابی ، زمستان هم به سر آمده ولی تو هنوز خوابی ...

بیدار شو ، که ساعت ها در شمارش لحظه های تو بیدارند ، خورشید بیدار است و می تابد ، حتی شب هم خواب نمی ماند و سپیده دم را هر روز سلام می کند . بیدار شو که با هم بدویم در سرای ادراک و آگاهی ، با هم ببینیم زندگی را ، بشنویم سخن هایش و بگیریم تک تک درس های آدمیت را... 

بیا امروز پیمان ببندیم که بر تن تمام لحظه هایمان جامه عشق بپوشیم و جاری شویم در پاکی رودخانه دانش . دلم می خواهد با دلم زندگی را فتح کنم که دیگر دلم نسوزد که چرا جا ماندم از بودن ...

می خواهم سکوت کنم برای همیشه ، تنها ببینم و گوش کنم و رها شوم از این همه غفلت ... می خواهم از امروز تنها حواسم به خودم باشد نه دیگران... می خواهم عاشقانه در جستجوی خویش باشم ... می خواهم قلبم را خالی کنم از تمام تاریکی ها ، طلوع نزدیک است می دانم ، خدا اینجاست می دانم ... مرا بیدار خواهد کرد ، می یابم خود را می دانم ... رهایی نزدیک است ، آزادی نزدیک است ، پرواز نزدیک است ...  

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 1 مرداد 1391برچسب:, توسط بهار |

دو روز مانده به پايان جهان، تازه فهميده که هيچ زندگي نکرده است، تقويمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقي مانده بود، پريشان شد. آشفته و عصباني نزد خدا رفت تا روزهاي بيش‌تري از خدا بگيرد.

داد زد و بد و بيراه گفت!(خدا سکوت کرد)

آسمان و زمين را به هم ريخت!(خدا سکوت کرد)

جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت!(خدا سکوت کرد)

به پرو پاي فرشته پيچيد!(خدا سکوت کرد)

کفر گفت و سجاده دور انداخت!(باز هم خدا سکوت کرد)

دلش گرفت و گريست به سجاده افتاد!

اين بار خدا سکوتش را شکست و گفت: بدان که يک روز ديگر را هم از دست دادي! تنها يک روز ديگر باقي است. بيا و لااقل اين يک روز را زندگي کن!

لابلاي هق هقش گفت: اما با يک روز... با يک روز چه کاري مي‌توان کرد...؟

خدا گفت: آن کس که لذت يک روز زيستن را تجربه کند، گويي که هزار سال زيسته است و آن که امروزش را درنيابد، هزار سال هم به کارش نمي‌آيد و آنگاه سهم يک روز زندگي را در دستانش ريخت و گفت: حالا برو و زندگي کن!

او مات و مبهوت به زندگي نگاه کرد که در گودي دستانش مي‌درخشيد. اما مي‌ترسيد حرکت کند! مي‌ترسيد راه برود! نکند قطره‌اي از زندگي از لاي انگشتانش بريزد. قدري ايستاد، بعد با خود گفت: وقتي فردايي ندارم، نگاه داشتن اين زندگي جه فايده اي دارد؟ بگذار اين يک مشت زندگي را خرج کنم.

آن وقت شروع به دويدن کرد. زندگي را به سرو رويش پاشيد، زندگي را نوشيد و بوييد و چنان به وجد آمد که ديد مي‌تواند تا ته دنيا بدود، مي‌تواند پا روي خورشيد بگذارد و مي‌تواند...

او در آن روز آسمان خراشي بنا نکرد، زميني را مالک نشد، مقامي ‌را به دست نياورد، اما... اما در همان يک روز روي چمن‌ها خوابيد، کفش دوزکي را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آن‌هايي که نمي‌شناختنش سلام کرد و براي آن‌ها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد.

او همان يک روز آشتي کرد و خنديد و سبک شد و لذت برد و سرشار شد و بخشيد، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد!

او همان يک روز زندگي کرد، اما فرشته‌ها در تقويم خدا نوشتند: او درگذشت، کسي که هزار سال زيسته بود.

زندگی انسان دارای طول،عرض وارتفاع است ؛
اغلب ما تنها به طول آن می انديشيم،
اما آنچه که بيشتر اهميت دارد، عرض يا چگونگی آن است.
امروز را از دست ندهيد،
آيا ضمانتی برای طلوع خورشيد فردا وجود دارد!؟
یک وقت هایی باید روی یک تکه کاغذ بنویسی تـعطیــل است ... و بچسبانی پشت شیشه ی افـکارت باید به خودت استراحت بدهی دراز بکشی دست هایت را زیر سرت بگذاری به آسمان خیره شوی و بی خیال ســوت بزنی ... در دلـت بخنــدی به تمام افـکاری که پشت شیشه ی ذهنت صف کشیده اند ...

آن وقت با خودت بگویـی بگذار منتـظـر بمانند...

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 25 تير 1391برچسب:, توسط بهار |

و شما

ای گوش هایی که تنها گفتن های کلمه دار را می شنوید

پس از این جز سکوت سخنی نخواهم گفت

و شما

ای چشم هایی که تنها صفحات سیاه را می خوانید

پس از این جز سطور سپید نخواهم نوشت

و شما

ای کسانی که هرگاه حضور دارم بیشترم تا آن گاه که غایبم

پس از این کمتر مرا خواهید دید .

دکتر شریعتی

 

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 25 تير 1391برچسب:, توسط بهار |

گفت دانايي که: گرگي خيره سر،

هست پنهان در نهاد هر بشر !...

هر که گرگش را در اندازد به خاک

رفته رفته مي شود انسان پاک

وآن که با گرگش مدارا مي کند

خلق و خوي گرگ پيدا مي کند

زور بازو چاره این گرگ نیست

صاحب اندیشه داند چاره چیست

در جواني جان گرگت را بگير!

واي اگر اين گرگ گردد با تو پير

روز پيري، گر که باشي هم چو شير

ناتواني در مصاف گرگ پير

مردمان گر يکدگر را مي درند

گرگ هاشان رهنما و رهبرند...

وآن ستمکاران که با هم محرم اند

گرگ هاشان آشنايان هم اند

گرگ ها همراه و انسان ها غريب

با که بايد گفت اين حال عجيب؟

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 25 تير 1391برچسب:, توسط بهار |

گاه گاهی خودت را از میان این همه شلوغی صدا بزن . فرصت دیدن به خود بده . برای دیدن چشم هایت را ببند و به قلب خودت توجه کن . ببین هستی !!! اگه خیلی سخت خودت رو پیدا کردی یه فکری به حال خودت کن... قرار نبود گم بشی ... حضور خیلی شیرینه ... امتحانش کن ... امتحانش هیچ هزینه ای نداره فقط باید بخوای که خودت رو پیدا کنی ... بشناسی و اصلاح کنی ... اون هم بدون یاری و کمک خودش ممکن نیست و از اونجا که خودش گفته بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را ... پس جای نگرانی نیست . کافیه دلت بلرزه برای بودن ...                             همین حالا ... فردا دیره

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 20 تير 1391برچسب:, توسط بهار |

در جزیره ای زیبا تمام حواس آدمی زندگی می کردند: ثروت،شادی،غم،غرور و عشق.  روزی خبر رسید که به زودی جزیره به زیر آب خواهد رفت.همه ساکنین جزیره قایق هایشان را آماده کردند و از جزیره رفتند.همه جز عشق.او عاشق جزیره بود و می خواست تا آخرین لحظه در آن بماند.

وقتی جزیره زیر آب فرومی رفت،عشق از ثروت که با قایقی با شکوه جزیره را ترک می کرد کمک خواست و به او گفت:"آیا می توانم با تو همسفر شوم؟" ثروت گفت :"نه،من مقداری زیادی طلا و نقره داخل قایقم هست و دیگر جایی برای تو وجود ندارد."

عشق از غرور که با یک کرجی زیبا راهی مکان امنی بود،کمک خواست.غرور گفت:"نه،نمی توانم تورا با خودم ببرم چون تمام بدنت خیس و کثیف شده و قایق زیبای مرا کثیف خواهی کرد.

"غم در نزدیکی عشق بود.پس عشق به او گفت:"اجازه بده تا من با تو بیایم." غم با صدایی حزن آلود گفت :"آه ،عشق،من خیلی ناراحتم و احتیاج به تنهایی دارم."

عشق این بار سراغ شادی رفت و او را صدا زد.اما او آنقدر شاد و هیجانزده بودکه حتی صدای عشق را نشنید.

آب هر لحظه بالا و بالاتر می آمد و عشق را ناامید و ناامیدتر می کرد.که ناگهان صدایی سالخورده به او گفت:"بیا عشق،بیا با من برویم." عشق آنقدر خوشحال شد که فراموش کرد نام پیرمرد را بپرسد.سریع خود را داخل قایق انداخت و جزیره را ترک کرد.وقتی به خشکی رسیدند پیرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد کسی که جانش را نجات داده بود رفته! عشق نزد علم که مشغول حل مساله ای روی شن های ساحل بود رفت از او پرسید:"آن پیرمرد که بود؟" عشق پاسخ داد :"زمان".عشق گفت :"زمان؟! اما چرا او به من کمک کرد؟" علم لبخندی خردمندانه زد و گفت :"زیرا تنها زمان است که قادر به درک عظمت عشق است."

گذشت زمان بر آنان که منتظر می مانند بسیار کند ، بر آنان که می هراسند بسیار تند ، بر آنان که زانوی غم بغل می گیرند بسیار طولانی و بر آنان که به سرخوشی می گذرانند بسیار کوتاه است اما برای آنان که عشق می ورزند،زمان را هیچگاه آغاز و پایانی نیست.چون تنها زمان است که می تواند معنای واقعی عشق را متجلی سازد.

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 18 تير 1391برچسب:, توسط بهار |

ملاصدرا می گوید :

خداوند بی نهایت است و لامکان و بی زمان!

اما به قدر فهم تو کوچک میشود!

و به قدر نیاز تو فرود می آید!

و به قدر آرزوی تو گسترده میشود!

و به قدر ایمان تو کار گشا میشود...!

یتیمان را پدر میشود و مادر...

محتاجان برادری را برادر میشود...

عقیمان را طفل میشود!

نا امیدان را امید میشود!

گمگشتگان را راه میشود!

در تاریکی ماندگان را نور میشود...

رزمندگان را شمشیر میشود!

پیران را عصا میشود!

محتاجان به عشق را عشق میشود...!!!

خداوند همه چیز میشود....همه کس را...!

به شرط اعتقاد...

به شرط پاکی دل...

به شرط طهارت روح...

به شرط پرهیز از معامله با ابلیس...!!!

بشوئید قلب هایتان را از احساس ناروا

و مغز هایتان را از هر اندیشه ی خلاف!

و زبان هایتان را از گفتار نا پاک...!

و دست هایتان را از هر آلودگی در بازار!

و بپرهیزید از ناجوانمردی ها،نا راستی ها،نا مردمی ها....!

چنین کنید تا ببینید خداوند چگونه

بر سفره ی شما با کاسه ای خوراک و تکه ای نان می نشیند!

در دکان شما کفه ی ترازویتان را میزان می کند!

و در کوچه های خلوت شب با شما آواز می خواند...

مگر از زندگی چه می خواهید که در خدائی خدا یافت نمیشود که به شیطان پناه می‌برید؟

که در عشق یافت نمی‌شود، که به نفرت پناه می‌برید؟

که در سلامت یافت نمی‌شود که به خلاف پناه می‌برید؟

قلب‌هایتان را از حقارت کینه تهی کنید و با عظمت عشق پر کنید.

زیرا که عشق چون عقاب است. بالا می‌پرد و دور. بی اعتنا به حقیران ِ در روح.

کینه چون لاشخور و کرکس است. کوتاه می‌پرد و سنگین. جز مردار به هیچ چیز نمی‌اندیشد.

بـرای عاشق، ناب ترین شور است و زندگی و نشاط.

برای لاشخور،خوبترین،جسدی ست متلاشی .




 

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 18 تير 1391برچسب:, توسط بهار |

همه ما این مراحل را گذراندیم تا به اینجا رسیدیم ، بسیار جالب است حتما ببینید .

شما می توانید کلیپ موردنظر را از لینک زیر دانلود کنید .

http://uplod.ir/9m00qx4e5ryv/______________________________.mp4.htm
 

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 18 تير 1391برچسب:, توسط بهار |

دوستان عزیز شما می توانید فایل پاورپوینت مورد نظر را از لینک زیر دانلود کنید .

http://1qw3qb6mryey/CAKTQVKX.zip.htm 
 پسورد فایل : arash004u

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 14 تير 1391برچسب:, توسط بهار |

دیروز اتفاقی افتاد و ناخودآگاه قلبم درسی گرفت و در گوش من زمزمه کرد :

هر کسی بار نادانی و جهل خود را به دوش می کشد .

پس بهتره که از همین حالا گامی بلند به سوی آگاه شدن برداریم ، این ذهن (نفس) است که تغییر را به فردا و پس فردا موکول می کند . معنویت در بطن زندگی است و زندگی کلاس درسی است به وسعت خدا . پشت هر مادیتی ، معنویتی نهفته است و اگر دید آگاه نداشته باشیم هرگز به آن پی نخواهیم برد . این وقایع انقدر برای ما به شکل های مختلف تکرار خواهند شد تا بالاخره یک روز به خود آییم و از خود بپرسیم چرا ؟ چرا این اتفاق افتاد ؟

هستی آموزگار بزرگی است و همینطور سخت گیر . اگر خوب درس نگیری تنبیه خواهی شد و اگر شاگرد آگاه و دانایی باشی تشویق .

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 13 تير 1391برچسب:, توسط بهار |

دلم گرم خداوند است ...

دلم گرم خداوندی ست ، که با دستان من گندم برای یاکریم خانه می ریزد.

چه بخشنده خدای عاشقی دارم !

که می خواند مرا با آن که می داند گنهکارم !

دلم گرم است ،

می دانم بدون لطف او تنهای تنهایم ...

برایت من خدا را آرزو دارم . 

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 11 تير 1391برچسب:, توسط بهار |
عشق یک پرش است پرشی به عمق . عشق کیمیاست . نه تنها عشق کیمیاست بلکه عاشق را نیز به یک کیمیا گر تبدیل میکند . ما از حضور عاشقان لذت میبریم چون احساس میکنیم چیز زیبایی از وجودشان متصاعد میشود. اما تا کنون اندیشیده اید آن چیز زیبا چیست ؟

حتما" تا کنون به نوعی عشق را تجربه کرده اید . شاید هم الان در وجد وسرور عشق بیدار شده اید .... واقعا" عشق چیست ؟ شخص عاشق در لحظه زندگی میکند و این آنچیزیست که بودا نام آگاهی را بر آن گذاشت . آگاهی یعنی کمال و عاشق یعنی آگاه........
عاشق معصوم زندگی میکند بدون دروغ و نیرنگ بدون خشونت بدون نفس و این به معنای پرهیزکاریست.........
عاشق معشوق خود را در همه چیز میبیند در زمین وآسمان در انسانها در همه چیز و این یعنی وحدت در کسرت وکسرت در وحدت........
عشق گذشته ندارد واین یعنی طهارت از گناه وآلودگی..............
و خیلی چیزهایی که زبان از گفتن آنها قاصر است....... اینها تنها گوشه ای از عشق بود
حالا به خود نگاه کنید.............. آیا واقعا" عاشقید ؟ یا نامی زیبا را بر روی هوسهای خود گذاشتید؟
فقط بیندیشید
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 11 تير 1391برچسب:, توسط بهار |
ذهن چیست ؟ یک نقاب ..... یک فیلتر .... فیلتری که همه چیز را خراب میکند.......
فیلتری که در همه چیز تاثیر میگذارد همه چیز را تحت الشعاع خود قرار میدهد .........
تا از بند آن رها نشوید به ماهیت هیچ چیز دست نخواهید یافت . ذهن مدام در حال تفسیر است
همه چیز را آنگونه که میخواهد برای شما به صورت حقیقت نشان میدهد.
تا زمانی که از بند آن آزاد نشوید به هیچ چیز نمیرسید.
و اما رهایی از ذهن........
ذهن سومین لایه انسانیت است
تا زمانی که کاملا" به آن آگاهی نداشته باشید مدام در بازیهای آن سهیم خواهید بود.
دنبال رشد آن باشید و بعد از آن گذشتن........
فقط باید بازیهای آن را بشناسید وبعد فقط تماشاگر باشید.....
دیگر چیزی برای تفسیر نمیماند.......
فقط هست.....
فقط وجود دارد نیاز به تفسیر ندارد......
همه چیز را آنگونه که هست قبول کنید واگر نمیتوانید با افکار خود آنرا خراب نکنید........
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 8 تير 1391برچسب:, توسط بهار |

مسلمانی چیست؟

                          جز مخالفت با هوای نفس که همه بنده آنند؟

آزادی در چیست؟

                    جز در بی آرزویی؟

                                  در حالیکه همگان اسیر آرزو ها و قربانی

                                                      شهوت های خویش اند؟

و خدا پرستی چیست؟

                            جز رهایی از خویشتن پرستی؟

کسب چیست؟

                  جز سودجویی یک جانبه؟

                                        و کم فروشی و فریب؟


نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 8 تير 1391برچسب:, توسط بهار |
در جهان تنها يك فضيلت وجود دارد و آن آگاهي است .
 
و تنها يك گناه و آن جهل است .
 
و در اين بين ، باز بودن و بسته بودن چشم ها تنها تفاوت ميان انسان هاي آگاه و نا آگاه است .
 
نخستين گام براي رسيدن به آگاهي توجه كافي به كردار ، گفتار و پندار است .
 
زماني كه تا به اين حد از احوال جسم ذهن و زندگي خود با خبر شديم آنگاه معجزات رخ مي دهند .
 
در نگاه مولانا و عارفاني نظير او زندگي ، تلاش ها و روياهاي انسان سراسر طنز است
 
چرا كه انسان نا آگاهانه همواره به جست و جوي چيزي است كه پيشاپيش در وجودش نهفته است
 
اما اين نكته را درست زماني مي فهمد كه به حقيقت مي رسد! نه پيش از آن .
 
مشهور است كه "بودا" درست در نخستين شب ازدواجش در حالي كه هنوز آفتاب اولين صبح زندگي مشتركش
 
طلوع نكرده بود قصر پدر را در جست و جوي حقيقت ترك مي كند .
 
اين سفر ساليان سال به درازا مي كشد و زماني كه به خانه باز مي گردد فرزندش سيزده ساله است .
 
هنگامي كه همسرش بعد از اين همه انتظار چشم در چشمان " بودا" مي دوزد آشكارا حس مي كند كه او به
 
حقيقتی بزرگ دست يافته است : حقيقتي عميق و متعالي .
 
 
بودا كه از اين انتظار طولاني همسرش شگفت زده شده بود از او می پرسد چرا به دنبال زندگي خود نرفته اي !؟
 
همسرش مي گويد :
 
من نيز در طي اين سال ها همانند تو سوالي در ذهن داشتم و به دنبال پاسخش مي گشتم
 
مي دانستم كه تو بالاخره باز مي گردي و البته با دستاني پر . دوست داشتم جواب سوالم را از زبان تو بشنوم
 
از زبان كسي كه حقيقت را با تمام وجودش لمس كرده باشد .
 
مي خواستم بپرسم آيا آن چه را كه دنبالش بودي در همين جا و در كنار خانواده ات يافت نمي شد ؟
 
و بودا مي گويد : "حق با توست " .
 
اما من پس از سيزده سال تلاش و تكاپو اين نكته را فهميدم كه جز بي كران درون انسان نه جايي براي رفتن هست و
 
نه چيزي براي جستن .
 
حقيقت بي هيچ پوششي كاملا عريان و آشكار در كنار ماست .
 
آنقدر نزديك كه حتي كلمه نزديك هم نمي تواند واژه درستي باشد ، چرا كه حتي در نزديكي هم نوعي فاصله وجود
 
دارد .
 
ما براي ديدن حقيقت تنها به قلبي حساس و چشماني تيزبين نياز داريم . تمامي كوشش مولانا در حكايت هاي
 
رنگارنگ مثنوي اعطاي چنين چشم و چنين قلبي به ماست .
 
او مي گويد :
 
معجزات همواره د ر كنار شما هستند و در هر لحظه از زندگي تان رخ مي دهند . فقط كافي است نگاه شان كنيد .
 
او می گويد :
 
به چيزي اضافه تر از ديدن نيازي نيست . لازم نيست تا به جايي برويد براي عارف شدن .
 
و براي دست يابي به حقيقت نيازي نيست كاري بكنيد بلكه در هر نقطه از زمين و در هر جايي كه هستيد به همين
 
اندازه كه با چشماني كاملا باز شاهد زندگي و بازي هاي رنگارنگ آن باشيد كافي است . اين موضوع در ارتباط با
 
گوش دادن هم صدق مي كند تمامي راز مراقبه در همين دو نكته خلاصه شده است : " شاهد بودن و گوش دادن "
 
اگر بتوانيم چگونه ديدن و چگونه شنيدن را بياموزيم
 
عميق ترين راز مراقبه ر ا فرا گرفته ايم .

 

 

 

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 4 تير 1391برچسب:, توسط بهار |

وقتی آن شب از سر کار به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا را آماده می‌کرد، دست او را گرفتم و گفتم، باید چیزی را به تو بگویم. او نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن شد. غم و ناراحتی توی چشمانش را خوب می‌دیدم.

یکدفعه نفهمیدم چطور دهانم را باز کردم. اما باید به او می‌گفتم که در ذهنم چه می‌گذرد. من طلاق می‌خواستم. به آرامی موضوع را مطرح کردم. به نظر نمی‌رسید که از حرفهایم ناراحت شده باشد، فقط به نرمی پرسید، چرا؟

از جواب دادن به سوالش سر باز زدم. این باعث شد عصبانی شود. ظرف غذایش را به کناری پرت کرد و سرم داد کشید، تو مرد نیستی! آن شب، دیگر اصلاً با هم حرف نزدیم. او گریه می‌کرد. می‌دانم دوست داشت بداند که چه بر سر زندگی‌اش آمده است. اما واقعاً نمی‌توانستم جواب قانع‌کننده‌ای به او بدهم. من دیگر دوستش نداشتم، فقط دلم برایش می‌سوخت.

با یک احساس گناه و عذاب وجدان  عمیق، برگه طلاق را آماده کردم که در آن قید شده بود می‌تواند خانه، ماشین، و 30% از سهم کارخانه‌ام را بردارد. نگاهی به برگه‌ها انداخت و آن را ریز ریز پاره کرد. زنی که 10 سال زندگیش را با من گذرانده بود برایم به غریبه‌ای تبدیل شده بود. از اینکه وقت و انرژیش را برای من به هدر داده بود متاسف بودم اما واقعاً نمی‌توانستم به آن زندگی برگردم چون عاشق یک نفر دیگر شده بودم. آخر بلند بلند جلوی من گریه سر داد و این دقیقاً همان چیزی بود که انتظار داشتم ببینم. برای من گریه او نوعی رهایی بود. فکر طلاق که هفته‌ها بود ذهن من را به خود مشغول کرده بود، الان محکم‌تر و واضح‌تر شده بود.

روز بعد خیلی دیر به خانه برگشتم و دیدم که پشت میز نشسته و چیزی می‌نویسد. شام نخورده بودم اما مستقیم رفتم بخوابم و خیلی زود خوابم برد چون واقعاً بعد از گذراندن یک روز لذت بخش با معشوقه جدیدم خسته بودم. وقتی بیدار شدم، هنوز پشت میز مشغول نوشتن بود. توجهی نکردم و دوباره به خواب رفتم.
صبح روز بعد او شرایط طلاق خود را نوشته بود: هیچ چیزی از من نمی‌خواست و فقط یک ماه فرصت قبل از طلاق خواسته بود. او درخواست کرده بود که در آن یک ماه هر دوی ما تلاش کنیم یک زندگی نرمال داشته باشیم. دلایل او ساده بود: وقت امتحانات پسرمان بود و او نمی‌خواست که فکر او بخاطر مشکلات ما مغشوش شود.

برای من قابل قبول بود. اما یک چیز دیگر هم خواسته بود. او از من خواسته بود زمانی که او را در روز عروسی وارد اتاقمان کردم به یاد آورم. از من خواسته بود که در آن یک ماه هر روز او را بغل کرده و از اتاقمان به سمت در ورودی ببرم. فکر می‌کردم که دیوانه شده است. اما برای اینکه روزهای آخر با هم بودنمان قابل‌تحمل‌تر باشد، درخواست عجیبش را قبول کردم.

درمورد شرایط طلاق همسرم با معشوقه‌ام حرف زدم. بلند بلند خندید و گفت که خیلی عجیب است. و بعد با خنده و استهزا گفت که هر حقه‌ای هم که سوار کند باید بالاخره این طلاق را بپذیرد.

از زمانیکه طلاق را به طور علنی عنوان کرده بودم من و همسرم هیچ تماس جسمی با هم نداشتیم. وقتی روز اول او را بغل کردم تا از اتاق بیرون بیاورم هر دوی ما احساس خامی و تازه‌کاری داشتیم. پسرم به پشتم زد و گفت اوه بابا رو ببین مامان رو بغل کرده. اول او را از اتاق به نشیمن آورده و بعد از آنجا به سمت در ورودی بردم. حدود 10 متر او را در آغوشم داشتم. کمی ناراحت بودم. او را بیرون در خانه گذاشتم و او رفت که منتظر اتوبوس شود که به سر کار برود. من هم به تنهایی سوار ماشین شده و به سمت شرکت حرکت کردم.

در روز دوم هر دوی ما برخورد راحت‌تری داشتیم. به سینه من تکیه داد. می‌توانستم بوی عطری که به پیراهنش زده بود را حس کنم. فهمیدم که خیلی وقت است خوب به همسرم نگاه نکرده‌ام. فهمیدم که دیگر مثل قبل جوان نیست. چروک‌های ریزی روی صورتش افتاده بود و موهایش کمی سفید شده بود. یک دقیقه با خودم فکر کردم که من برای این زن چه کار کرده‌ام.

در روز چهارم وقتی او را بغل کرده و بلند کردم، احساس کردم حس صمیمیت بینمان برگشته است. این آن زنی بود که 10 سال زندگی خود را صرف من کرده بود. در روز پنجم و ششم فهمیدم که حس صمیمیت بینمان در حال رشد است. چیزی از این موضوع به معشوقه‌ام نگفتم. هر چه روزها جلوتر می‌رفتند، بغل کردن او برایم راحت‌تر می‌شد. این تمرین روزانه قوی‌ترم کرده بود!

یک روز داشت انتخاب می‌کرد چه لباسی تن کند. چند پیراهن را امتحان کرد اما لباس مناسبی پیدا نکرد. آه کشید و گفت که همه لباس‌هایم گشاد شده‌اند. یکدفعه فهمیدم که چقدر لاغر شده است، به همین خاطر بود که می‌توانستم اینقدر راحت‌تر بلندش کنم.

یکدفعه ضربه به من وارد شد. بخاطر همه این درد و غصه‌هاست که اینطور شده است. ناخودآگاه به سمتش رفته و سرش را لمس کردم.

همان لحظه پسرم وارد اتاق شد و گفت که بابا وقتش است که مامان را بغل کنی و بیرون بیاوری. برای او دیدن اینکه پدرش مادرش را بغل کرده و بیرون ببرد بخش مهمی از زندگیش شده بود. همسرم به پسرمان اشاره کرد که نزدیکتر شود و او را محکم در آغوش گرفت. صورتم را برگرداندم تا نگاه نکنم چون می‌ترسیدم در این لحظه آخر نظرم را تغییر دهم. بعد او را در آغوش گرفته و بلند کردم و از اتاق خواب بیرون آورده و به سمت در بردم. دستانش را خیلی طبیعی و نرم دور گردنم انداخته بود. من هم او را محکم در آغوش داشتم. درست مثل روز عروسیمان.

اما وزن سبک‌تر او باعث ناراحتیم شد. در روز آخر، وقتی او را در آغوشم گرفتم به سختی می‌توانستم یک قدم بردارم. پسرم به مدرسه رفته بود. محکم بغلش کردن و گفتم، واقعاً نفهمیده بودم که زندگیمان صمیمیت کم دارد. سریع سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم. وقتی رسیدم حتی در ماشین را هم قفل نکردم. می‌ترسیدم هر تاخیری نظرم را تغییر دهد. از پله‌ها بالا رفتم. معشوقه‌ام که منشی‌ام هم بود در را به رویم باز کرد و به او گفتم که متاسفم، دیگر نمی‌خواهم طلاق بگیرم.

او نگاهی به من انداخت، تعجب کرده بود، دستش را روی پیشانی‌ام گذاشت و گفت تب داری؟ دستش را از روی صورتم کشیدم. گفتم متاسفم. من نمی‌خواهم طلاق بگیرم. زندگی زناشویی من احتمالاً به این دلیل خسته‌کننده شده بود که من و زنم به جزئیات زندگیمان توجهی نداشتیم نه به این دلیل که من دیگر دوستش نداشتم. حالا می‌فهمم دیگر باید تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روی او را در آغوش گرفته و از اتاق خوابمان بیرون بیاورم. معشوقه‌ام احساس می‌کرد که تازه از خواب بیدار شده است. یک سیلی محکم به گوشم زد و بعد در را کوبید و زیر گریه زد. از پله‌ها پایین رفتم و سوار ماشین شدم. سر راه جلوی یک مغازه گل‌فروشی ایستادم و یک سبد گل برای همسرم سفارش دادم. فروشنده پرسید که دوست دارم روی کارت چه بنویسم. لبخند زدم و نوشتم، تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روز صبح بغلت می‌کنم و از اتاق بیروم می‌آورمت.

شب که به خانه رسیدم، با گلها دست‌هایم و لبخندی روی لبهایم پله‌ها را تند تند بالا رفتم و وقتی به خانه رسیدم دیدم همسرم روی تخت افتاده و مرده است! او ماه‌ها بود که با سرطان می‌جنگید و من اینقدر مشغول معشوقه‌ام بودم که این را نفهمیده بودم. او می‌دانست که خیلی زود خواهد مرد و می‌خواست من را از واکنش‌های منفی پسرمان بخاطر طلاق حفظ کند. حالا حداقل در نظر پسرمان من شوهری مهربان بودم.

جزئیات ریز زندگی مهمترین چیزها در روابط ما هستند. خانه، ماشین، دارایی‌ها و سرمایه مهم نیست. اینها فقط محیطی برای خوشبختی فراهم می‌آورد اما خودشان خوشبختی نمی‌آورند.

سعی کنید دوست همسرتان باشید و هر کاری از دستتان برمی‌آید برای تقویت صمیمیت بین خود انجام دهید.

با به اشتراک گذاشتن این داستان شاید بتوانید زندگی زناشویی خیلی‌ها را نجات دهید!
نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 31 خرداد 1391برچسب:, توسط بهار |

در مجالی که برایم باقیست

باز همراه شما مدرسه ای میسازم

که در آن همواره اول صبح

به زبانی ساده

مهر تدریس کنند

و بگویند خدا

خالق زیبایی

و سراینده ی عشق

آفریننده ی ماست

مهربانیست که ما را به نکویی

دانایی

زیبایی

وبه خود میخواند

جنتی دارد نزدیک٬زیبا و بزرگ

دوزخی دارد ـ به گمانم ـ

کوچک و بعید

در پی سودا نیست

که ببخشد ما را

وبفهماندمان

ترس ما بیرون دایره ی رحمت اوست

در مجالی که برایم باقی است

باز همراه شما مدرسه ای می سازم

که خرد را با عشق

علم را با احساس

و ریاضی را با شعر

دین را با عرفان٬

همه را با تشویق تدریس کنند

روی انگشت کسی

قلمی نگذارند

ونخوانند کسی را حیوان

ونگویند کسی را کودن

و معلم هر روز روح را حاضر و غایب بکند

و بجز ایمانش

هیچ کس چیزی را حفظ نباید بکند

مغزها پر نشود چون انبار

قلب خالی نشود از احساس

درس هایی بدهند

که بجای مغز دل ها را تسخیر کنند

از کتاب تاریخ

جنگ را بردارند

در کلاس انشا

هرکسی حرف دلش را بزند

غیر ممکن ها را از خاطره ها محو کنند

تا کسی بعد از این

باز همواره نگوید :هرگز

و به آسانی هم رنگ جماعت نشود

زنگ نقاشی تکرار شود

رنگ را در پاییز تعلیم دهند

قطره را در باران

موج را در ساحل

زندگی را در رفتن و برگشتن از قله ی کوه

وعبادت را در خدمت خلق

کار را در کندو

و طبیعت را در جنگل سبز

مشق شب این باشد

که شبی چندین بار همه تکرار کنیم

عدل

آزادی

قانون

شادی

امتحانی بشود که بسنجند ما را

تا بفهمند که چقدر

عاشق و آگه و آدم شده ایم

در مجالی که برایم باقیست

باز همراه شما مدرسه ای می سازم

که در آن آخر وقت به زبانی ساده

شعر تدریس کنند

و بگویند تا فردا صبح

خالق عشق نگه دار شما


شعرهایم را نثارت میکنم
تا که دنیا را پر از گندم کنی
نانوا می باش و ساقی همزمان
تا مبادا زندگی را گم کنی 

 

یک روز رسد غمی به اندازه کوه
یک روز رسد نشاط اندازه دشت
افسانه زندگی چنین است گلم
در سایه کوه باید از دشت گذشت 

 

حسن باران این است
که زمینی ست،ولی
آسمانی شده است
و به امداد زمین می آید... 

 

ذهن ما زندان است
ما در آن زندانی
قفل آن را بشکن
در آنرا بگشای
و برون آی ازین
دخمه زندانی
نگشائی گل من
خویش را حبس در آن خواهی کرد
همدم جهل در آن خواهی شد
همدم دانش و دانایی محدوده خویش
و در این ویرانی
همچنان تنگ نظر می مانی... 

 

در میان هر سیب
دانه ی محدودی ست
در دل هر دانه ،سیب ها نامحدود
چیستانی ست عجیب 
دانه باشیم نه سیب 

 

عشقبازی به همین آسانی ست...
که دلی را بخری
بفروشی مهری
شادمانی را حرّاج کنی
رنجها را تخفیف دهی
مهربانی را ارزانی عالم بکنی
و بپیچی همه را لای حریر احساس
گره عشق به آنها بزنی

 

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 31 خرداد 1391برچسب:, توسط بهار |

شاید آشناترین واژه به گوش انسان کلمه عشق باشد درعین حال پیچیده ترین ومرموزترین احساسی است که انسان تجربه می کند وهیچ تعریف واحدی برای آن وجود ندارد.
با دوعالم عشق را بیگانگی
اندراو هفتاد ودو دیوانگی


اگر ازمردم جهان معنی عشق را جویا شویم یابا سکوت روبرو می شویم یا با  میلیاردها تعریف متفاوت و ای بسا ناقص و مبهم مواجه می شویم، به گفته حافظ:
یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب
کزهرزبان که می شنوم نامکرر است
شعرا و متفکرین ایرانی بین عقل وعشق دوگانگی قایل شده اند وعقل را برای حل مسائل زندگی کافی نمی دانند، حافظ می گوید:
عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی
عشق داند که دراین دایره سر گردانند
ودرجای دیگرعشق را فوق عقل دانسته ومی گوید:
حریم عشق را درگه بسی والاتر ازعقل
کسی این آستان بوسد که جان در آستین دارد
مولانا می گوید:
پای استدلالیان چون بین بود
پای چوبین سخت بی تمکین بود
ودرجای دیگر می گوید:
عشق آمد، عقل زان آواره شد
صبح آمد، شمع او بیچاره شد
ودراین بیت عقل را در پرتو عشق  همچون شمع در مقابل نور روز می بیند که تنها در تاریکی به انسان کمک می کند که جلوی پایش را ببیند ونه چیز بیشتری، درحالیکه عشق را همچون نر خورشید می داند که به آدمی بینش کلیت جهان را عطا می کند ودرجای دیگر همانند سنایی می گوید با عقل نمی توان به اسرار عشق پی برد.
عقل درشرحش چون خردرگل بخفت
شرح عشق وعاشقی هم عشق گفت
مولانا می گوید: انسان ازاین نمی تواند به اسرار عالم پی ببرد وبا آن یکی شود که عقل در پی سود است ونه شناخت واقعی، لذا بی اندازه محتاط است وشعاع پرواز آن محدود ونمی تواند مرزها وافق های عالم را در نوردد وسبکبال در فراسوی عالم مادی سیر کند و راز و رمز کائنات را کشف نماید.
لاابالی عشق باشد نی خرد
عقل آن جوید کزان سودی برد
وعقل آن چنان تنگ نظر وسودجو است که به سرعت ناامید و منصرف می شود:
عقل راه ناامیدی کی رود
عشق باشد کان طرف برسر رود
وعشق نه درپی سبک سنگین کردن سود وزیان است ونه محبت وعدالت خداوند را مورد تردید و پرسش قرار می دهد:
نی خدا را امتحان می کند
نی در سود وزیانی می زند
وعشق در دریای عدم ونیستی از خویشتن سیر می کند وعقل را درآن دیار راهی نیست:
پس چه باشد عشق ؟ دریای عدم
در شکسته  عقل را آنجا قدم
کارل یونگ می گوید: بیشتر بدبختی ویاس بشر واحساس پوچی وبی هدفی وبی معنایی از نداشتن ارتباط با بنیادهای ناهشیار شخصیت است. به اعتقاد اوعلت اصلی این ارتباط ازدست رفته اعتقاد بیش از حد ما به علم وعقل به عنوان راهنماهای زندگی است. او می گوید: ما بیش از اندازه یک بعدی شده ایم وبه هوشیاری تاکید می کنیم وبه بهای ازدست رفتن ضمیر  ناهشیارمان موجودی عاقل شده ایم.
اریک فروم می گوید: عشق وتنها عشق می تواند آدمی را از وحشت زندگی برهاند، عشق وتنها عشق پاسخی مناسب به هستی انسان است . تنها از راه ابزار خویشتن به دیگران وازطریق احساس ، دلسوزی ومسئولیت برای آنها، با حفظ تمامیت فردی و فردیت است که انسان می تواند پیوند و وحدت نوینی بیافریند تا اورا از بیگانگی وتنهایی آزاد کند. وادامه می دهد: گاهی انسان ازتنهایی خویش، نه تنها برای او اضطراب آور است، بلکه منشا» تمام اضطرابهای اوست. جدایی به معنی قطع پیوند ازهر چیز بدون توانایی استفاده از نیروهای انسانی است .  این نظریه اریک فروم درمورد اینکه انسان از طبیعت جدا افتاده و بنابراین تنها ومضطرب است واضطراب ناشی از تنهایی وفراق را باید به وسیله عشق جبران کند وعشق تنها پاسخ عملی  به مساله هستی انسان است، بسیار شبیه عرفان  مشرق است، با این تفاوت که در عرفان شرق ، باور به این است که انسان برای خداوند است که موقتا ازاو جدا افتاده ودرعالم خاکی درانتظار بازگشت به سوی اوست:
مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
چندروزی قفسی ساخته اند از بدنم
وآدمی همچون نی جدا افتاده از نیستان است که درغم هجران می سوزد وبه واسطه دوری از وطن مالوف در ناله وشکایت است.
بشنواز نی چون حکایت می کند
وزجدایی ها شکایت می کند
و دایم در التهاب وسوز وگداز برای رجعت به مبدا و وحدت با اصل است:
هرکسی کو دورماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش
اما دراینجا همه چیز معشوق یعنی خداوند است وعاشق انسان است جز سایه وپرده ای بیش نیست ودر دریای عظمت معشوق محو ونابود است:
جمله معشوق است وعاشق پرده ای
زنده معشوق است و عاشق مرده ای
واین جدایی داستان بسیار غم انگیزی دارد که همچون ناله نی پرسوزوگداز است:
کز نیستان تا مرا ببریده اند
از نفیرم مردوزن نالیده اند
واین عشق، ندای وجدان هرانسانی است واستعداد عشق ورزیدن  به خدا ومیل بازگشت به سوی او بالقوه در آدمی موجود است واین است راز و رمز التهاب مدام انسان:
عاشقی پیداست از زاری دل
نیست بیماری چون بیماری دل
هرچند عده کمی از راز و رمز این سوز وگداز درونی خویش آگاه هستند:
سرمن از ناله من دور نیست
لیک چشم وگوش را آن نور نیست
و از اسرار این نی جدا افتاده از نیستان بی خبرند:
هرکسی از ظن خود شد یار من
وز درون من نجست اسرار من
زیرا عشق نه گفتنی است:
هرچه گویم عشق را شرح بیان
چون به عشق آیم خجل باشم ازآن
ونه نوشتنی:
چون قلم اندر نوشتن برشتافت
چون به عشق آمد قلم برخود شکافت
ونه وصف شدنی:
چون سخن در وصف این حالت رسید
هم قلم بشکست وهم کاغذ درید
بلکه مانند هراحساس دیگر، تجربه ای است درونی که از ژرفای ضمیر انسان برمی خیزد وتنها انسان دیگری که دارای همان تجربه درونی است زبان عشق را می فهمد:
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
نی حریف هرکه ازیاری برید
پرده هایش پرده ما را درید
وتنها لب های عاشق می تواند قصه این فراق را درنی بدمد وندای عاشقانه ساز کند ودرد او را آشکار سازد:
با لب دمساز خود ارجفتمی
همچو نی من گفتنی ها گفتمی
وتنها چشمان عاشق می توان آن را ببیند:
جام نامحرم نبیند روی دوست
جزهمان جان کاصل او از کوی اوست
وهرکسی که از زبان عشق محروم است هیچ چیز ندارد.
هرکسی ازهم نوایی شد جدا
بی نوا شد گرچه دارد صد نوا
وکسی که زمینه روانی برای فهم عشق را ندارد نمی تواند معنی آن را درک کند وگفتگو با او بی ثمر است:
درنیابد حال پخته، هیچ خام
پس سخن کوتاهد باید والسلام
وزبان عشق در خاموشی رساتر ودرک حالت عشق آسان تر است:
گرچه تفسیر زبان روشن تر است
لیک عشق بی زبان روشن تراست
واین راه پرپیچ وخمی است که عاشقی مجنون وار می خواهد:
نی، حدیث راه پرخون می کند
قصه های عشق مجنون می کند
درغم ما روزها بیگاه شد
روزها با سوزها همراه شد
شرط نخستین برای گام نهادن دراین راه مردن از صفات خاکی وشهوات انسانی است:
بند بگسل، باش آزاد ای پسر
چند باشی بند سیم وبند زر؟
واگر انسان در دنیایی از مادیات غوطه بخورد پس از رفع نیازهای اولیه مازاد آن لبریز می شود وهرز می رود:
گر بریزی بحر را در کوزه ای
چند گنجد؟ قسمت یک روزه ای
وتا انسان بی نیاز و قناعت را نیاموزد تعالی نفس نمی یابد:
کوزه چشم حریفان پرنشد
تاصدف قانع نشد پر در نشد

وعشق دارای آنچنان نیروی شگرفی است که جسم خاکی را متعالی می سازد وکوه را به حرکت در می آورد:
جسم خاک از عشق برافلاک شد
کوه در رقص آمد و چالاک شد
واگر آدمی در دریای موج وبیکران عشق شناور شود، از تمامی آلودگی های نفسانی وگرایش های شهوانی پاک می گردد:
هرکه را جامه زعشقی چاک شد
او ز حرص وجمله عیبی پاک شد
وعشق طبیب شفا بخش کلیه دردهای روانی انسان است:
شاد باش ای عشق خوش سودای ما
ای طبیب جمله علت های ما
ونیز داروی تمامی انحرافات اخلاقی آدمی است:
ای دوای نخوت وناموس ما
ای تو افلاطون وجالینوس ما
از بیان مولانا می خواهد بگوید که تنها افرادی که راه نیل به عشق خداوندی را گم می کنند به ابزارهای بدلی و عشق عصبی همچون عشق به جاه ومقام  وپرستش پول ومادیات وتکبر وتفاخر وغرور ونخوت وغیره روی می آورند وبالعکس برطبق اصل (علت ومعمول متقابل) نزدیکی به این نوع عشق های آلوده انسان را از خداوند دور می کند.
در تمثیل فوق ظرافت وزیبایی خاصی به کار رفته، به این دلیل که اولا: نی تنها آلت موسیقی است که همان شکل وشمایل اولیه وطبیعی خود را حفظ می کند، ثانیا: تنها آلت موسیقی است که هرآهنگی که با آن نواخته شود غم انگیز وخاطره آور است، ثالثا: درون آن خالی است وهمواره درانتظار پرشدن با چیزی معنی دار است ( نفس نوازنده). لذا افرادی که سعی در پر کردن این خلا» درونی با ابزارهای بدلی نمایند هرگز نمی توانند فاصله بین این نی جدا افتاده از وطن مالوف او (نیستان) را پر کنند وبه دیار موعود راه یابند (فاصله خود و خدا را)
اریک فروم می گوید: علت اینکه می گویند در عالم عشق هیچ نکته آموختنی وجود ندارد این است که مردم گمان می کنند که مشکل عشق، مشکل معشوقی است ونه مشکل استعداد. مردم دوست داشتن را ساده می انگارند وفکر می کنند که مساله تنها پیدا کردن یک معشوق مناسب یا محبوب دیگران بودن است که به آسانی میسر نیست.
مولانا هم براین نکته تاکید دارند که آدمی باید در درجه اول عاشق شدن را بیاموزد ونه آنکه منتظر گردد تا ابتدا به ساکن، معشوق کسی واقع شود:
ترک معشوقی کن و کن عاشقی
ای گمان برده که خوب وفایقی
حافظ جبرگرا هم براین باور است که برای عشق باید اراده و تلاش کرد تا از سعادت بهره مند شود وعشق کالایی رایگان واز پیش تضمین شده برای آدمی نیست:
طفیل هستی عشقند آدمی وپری
ارادتی بنما تا سعادتی ببری
وهمانند فروم عشق ورزیدن را نوعی هنر می داند که برای آن باید کوشید:
بکوش خواجه واز عشق بی نصیب مباش
که بنده را نخرد کس به عیب بی هنری
مولانا وعده می دهد که برای هرعاشقی، معشوقی وجود دارد واگر انسان همت کند وبکوشد به معشوق مطلوب خود خواهد رسید:
هیچ عاشق خود نباشد وصل جو
که نه معشوقش بود جویای او
وبرطبق عشق وعدالت خداوندی همانطور که تشنه جویای آب گوارا است، آب گوارا هم در طلب تشنه است:
تشنه می نالد که ای آب گوار
آب هم نالد که کو آن آبخور
تصوربرخی براین است که شرط لازم برای برخورداری از شرایط برونی وظواهر مادی است، مانند ثروت، خانه وزیبایی های جسمی واندام وغیره، لذا از عاشق شدن می ترسند واز آن می گریزند وخود را لایق آن نمی دانند. اما مولانا این جهت گیری را قویا رد می کند وهنر عشق ورزیدن را نوعی جهت گیری ذهنی وآموختن وبینش و نگرش عرفانی و اراده و مجاهدت وهمت عالی می داند:
منگر اندر نقش خوب وزشت خویش
بنگر اندرعشق ودر مطلوب خویش
منگر آنکه تو حقیری یا ضعیف
بنگر اندر همت خود ای شریف
و عشق را دری می داند که به روی همه باز است:
توبه هرحالی که باشی می طلب
آب می جو دائما ای خشک لب
وجود لب تشنه وخشک را درجایی نوید بودن آب گوارا در مکان دیگر می داند:
کان لب خشکت گواهی می دهد
کوبه آخر برسر منبع رسد
خشکی لب هست پیغامی ز آب
که به مات آرد یقین این اضطراب
و خداوند این تلاش وتکاپو را مبارک شمرد وپیروزی نهایی را به سالکان راه عشق ومجاهدین راه حق وعده فرموده:
این طلبکاری مبارک جنبشی است
این طلب در راه حق مانع کشی است
این طلب مفتاح مطلوبات تست
این سپاه نصرت و رایات تست
مولانا به نوع دیگری از عشق اشاره می کند که توجه عاشق تنها متوجه ظواهر وشرایط برونی معشوق است و این نوع عشق را مردود می شمارد، زیرا شرایط برونی همواره در معرض تغییر وتحول هستند وعشق را در اختیار نیروی ناشناخته وغیرقابل کنترل قرار داده و آسیب پذیر می سازد ومی گوید:
عشق هایی کز پی رنگی بود
عشق نبود عاقبت ننگی بود
و قصه آن پادشاه وکنیزک را بیان می کند که پادشاه عاشق کنیزک بود اما کنیزک در بند عشق پسر زرگری اسیر بود واز دوری او بیمار شده ودر آستانه مرگ قرار می گیرد. پادشاه برای نجات کنیزک پسر زرگر را یافته وبه دربار خود می آورد و پیش کنیزک جای می دهد. مدتی به کامیابی می گذرد وحال کنیزک درجوار پسر زرگرخوب می شود:
شه بدو بخشید آن مه روی را
جفت کرد آن دو صحبت جوی را
مدت شش ماه می راندند کام
تا به صحت آمد آن دختر تمام
شاه سپس از پزشکان خواست تا محرمانه  شربت سمی به او بخورانند وتدریجا او را نحیف و زشتروی نمایند تا عشق کنیزک از او بریده شود و متوجه شاه گردد:
بعد ازآن ازبهر او شربت ساخت
تا بخورد وپیش دختر می گداخت
وچون چنین شد عشق کنیزک تماما از او بریده شد:
چون ز رنجوری جمال او نماند
جان دختر در وبال او نماند
چون که زشت وناخوش ورخ زرد شد
اندک اندک دردل او سرد شد
پسرک زرگر دانست زیبارویی او که موقتا موجب ارج وقرب وی گردیده بود عاقبت بلای جان او شد وعشق کنیزک متوجه چهره او بود ونه نفس وی:
خون دوید از چشم همچون جوی او
دشمن جان وی آمد روی او
این بگفت ورفت در دم زیرخاک
آن کنیزک شد زعشق و رنج پاک
هاتقیلد بیان می دارد، درکشورهای عربی که ارزش فردگرایی بیشتر شده است، شهوت وصمیمیت که اساس عشق رومانتیک را تشکیل می دهد، مبنای ازدواج شده است. چو بیان می کند که این دیدگاه غربی شدید با دیدگاه فرهنگ شرق مغایر است، از دیدگاه فرهنگ شرق عشق به معنی وابسته بودن به خیراندیشی ونیکوکاری دیگران است واین نکته نظر با نظرمولانا هماهنگ است.
نوع دیگری از عشق، عشق براساس مبادله است وعاشق معشوق را به واسطه سود مشخصی که برای او دارد می خواهد ونه برای مقام انسانی واحترام برای فردیت او. این نوع عشق شدیدا آسیب پذیراست، زیرا اگر منظوری که مورد انتظار است برآورده نشود عشق شدیدا زایل وای بسا بدل به کینه ای آشتی ناپذیر می گردد. براساس نظر، تکاملی دیوید بوس نوع دوستی را عمل از خود گذشتی غیرخود خواهانه به نفع دیگران می داند وزمانی رخ می آمد که C»rB باشد. یعنی فایده یک عمل باید بیشتراز دوبرابر هزینه آن باشد تا عمل نوع دوستانه اتفاق بیافتد. باز می بینیم که این دیدگاه کاملا مغایر با دیدگاه شرقی وبیانات مولانا است.
باز نوع دیگری عشق وجود دارد که عشق مشروط نام دارد ودر واقع صورتی دیگر از عشق بازاری است که در فوق ذکر شد و عشق پدرانه نام دارد. یعنی فزرندی که بیش ازهمه شبیه خودش باشد واساس آن این است که من تورا دوست دارم برای آنکه انتظارات مرا برآوری. البته این نوع عشق که پدرانه نامیده می شود تنها مختص پدر نیست ممکن است درعشق شاگرد، معلم، کارگر، کارفرما، زن وشوهر وغیره نیز یافت شود.
مولانا ازاین نظر عشق ها را مردود می داند که در گروه عوامل متغیر برونی هستند وغیرقابل کنترل می باشند، لذا ناپایدار وآسیب پذیرند واثر آنها تخدیری است ونه اصل و پایدار:
همچنین هرشهوتی اندرجهان
خواه مال خواه آب وخواه نان
خواه باغ ومرکب و تیغ و مجن
خواه ملک وخانه وفرزند وزن
هریکی از آنها تو را مستی کند
چون نیابی آن ، خمارت نشکند
این خمار غم دلیل آن شده است
که بدان مفقود،  مستی ات بدست

سپس پند می دهد که از مظاهر مادی دنیوی جز به اندازه ضرورت برنگیرید که این نظریه او با نظریه نیازهای اولیه در سلسله نیازهای ابراهام مازلو همخوانی دارد:
جز به اندازه ضرورت زین مگیر
تا نگردد غالب و برتو امیر
تقریبا نظریه اکثر روان شناسان عصر نوین این است که اگر انسان به مایملک خود بچسبد، اسیر وبرده مایملک خود شده ودیگر نه مالک بلکه مملوک دارایی خویش است واین موجب غم است که مصداق شعر فوق از مولانا است.
اریک فروم سپس این جهت گیری را در رابطه با عشق بررسی می کند و می گوید: چیزی به نام (عشق داشتن) وجود ندارد، تنها (عشق ورزیدن) وجود دارد. عشق ورزیدن یک فعالیت بارور است. توجه به آمادگی، واکنش، تایید کردن وبهره مند شدن را می سازد. اگر عشق در شکل داشتن تجربه شود، دلالت بر محدود کردن ، زندانی کردن وکنترل کردن چیزی خواهد داشت که شخص آن را دوست دارد. چنین عشقی وحشتناک ، کشنده، خفقان آور و مرگ آور است.
اما شرطی که مولانا برای عشق می گذاردهمه این خطرات وجهت گیری های نادرست و آفات عشق را منتفی می کند. مولانا می گوید شرط عشق یکی شدن عاشق و معشوق وانحلال و ادغام آنها در یکدیگر است وپس از آنکه یکی شدند دیگر محملی برای تصرف وتملک یکدیگر وتسلط و حسادت ورقابت و اختلاف باقی نمی ماند زیرا هردو یکی هستند وفاصله دوگانگی وجود ندارد.
مولانا در مورد یکی شدن عاشق ومعشوق داستان آن کسی را می آورد که بردرخانه معشوق رفت بردر نواخت، معشوق گفت: کیستی؟ پاسخ دادک منم. معشوق گفت از همینجا باز گرد که تورا دراین مکان جایی نیست، زیرا شایسته عشق نیستی وهنوز خامی:
آن یکی آمد در یاری بزد
گفت یارش: کیستی ای معتمد؟
گفت من: گفتمش برو هنگام نیست
برچنین خوانی مقام  خام نیست
وباید آنقدر در آتش عشق بسوزی تا پخته شوی:
خام را جز آتش هجرو فراق
کی پزد؟ کی وارهاند از نفاق؟
آن مرد یکسال سفر می کند ودرهجران و فراق معشوق می سوزد وآنگاه که دلسوخته می گردد واز رمز عشق آگاه می شود، به سوی یار باز می آید:
رفت آن مسکین وسالی در سفر
در فراق دوست سوزید از شرر
پخته گشت آن سوخته، پس بازگشت
باز گرد خانه همباز گشت
و دانست تا زمانی که از (من)  نرسته وبا معشوق یکی نشده شایسته مقام عاشقی نیست وحلقه بردرخانه می زند، معشوق می گوید: کیستی ؟
حلقه زد بردر به صد ترس وادب
تا نگوید بی ادب لفظی ز لب
یار می پرسد بردر خانه کیست؟ واو پاسخ می دهد بردر تویی:
بانگ زد یارش که: بردر کیست آن
گفت بردر تویی، ای داستان
و یار می گوید: چون از(من) خود رهایش یافته ای، رمز عشق آموخته ای و نزد عاشق باخته ای، اینک من وتو یکی هستیم، بدرون سرا درآی که در سرای عشق جایی برای دو(من) نیست:
گفت اکنون چون منی، ای (من) درآ
نیست گنجایش دو (من) را در سرا
و راه عشق راهی است پرپیچ وخم وگردابی درهر قدم، همچون عبور از سوراخ سوزن برای یک رشته است ونه دوتا.
و سالکان راه عشق تا یکی نشوند به درون راه نیابند. اکنون چون تودرمن هستی به درون آی:
گفت یارش کاندرآ  ای جمله (من)
نی مخالف چون گل وخار وچمن
تواکنون نه (من) خودت هستی ونه غیراز من متکلم هستی. لذا، (هم تو من) هستی:
نی تو هم گویی به گوش خویشتن
نی (من) ونی (غیرمن)، ای (هم تو من)
نقش من ازچشم تو آواز داد
که منم تو، تو منی در اتحاد
هنگامی که عاشق ومعشوق یکی می شوند دیگر زمینه ای برای جنگ وحسادت وکینه ونفرت وتصرف وتملک وجود نخواهد داشت، زیرا دوئیت ودوگانگی که منشا این صفات است درمیان نیست. نوع دیگری از عشق یعنی عشق رومانتیک که در روان شناسی تعریف می شود عاشق ارزشهای خود را در معشوق می بیند.
مولانا برای بیان عشقی که در روان شناسی نوین آن را عشق رومانتیک می نامد، صورت یوسف را مثال می زند که چون یعقوب پاک طینت بود، هنگامی که دراو می نگریست ارزش های پاک خود را درآن می دید:
صورت یوسف چو جامی خوش نما
زان پدر می  خورد با شور و نوا
اما برادران چون پست فطرت وبد طینت بودند نگریستن در یوسف برایشان زهراب بود جز ارزش های پست آنها ( کینه ونفرت) چیزی برآنان نمی تاباند:
باز اخوان را از آن زهراب بود
کان در شیان خشم و کینه می فزود
مولانا دراینجا قصه ای از مجنون ذکر می کند که خویشاوندان وی او را سرزنش می کنند که زیبایی لیلی به اندازه ای نیست که تو را این چنین عاشق سرگشته کرده ودرشهر ما زیباتر ازاو بسیار است:
ابلهان گفتند مجنون را زجهل
حسن لیلی نیست چندان، هست سهل
بهتر ازوی صدهزاران دلربا
هست همچون ماه اندر شهرما
مجنون پاسخ می دهد، شما کوزه را می بینید ومن شراب را، من نقش خویش در شراب شفاف می بینم و شما هیچ در کوزه کدر نمی بینید:
گفت صورت، کوزه است وحسن می
می خدایم می دهد از نقش وی
کوزه میبینی و لیکن آب شراب
روی ننماید به چشم ناصواب
نوع دیگری از عشق که به جای خود تنها موجه بلکه لازم است عشق ورزیدن به خویشتن است. فروید  بین عشق ورزیدن به خویشتن وخودخواهی تفاوتی قایل نشده وانسان عاشق به خویشتن را کسی می داند که همه نیروی عشق او از دنیای خارج بریده وبه سوی خود او متوجه  شده، اما اریک فروم براین باور است که خودخواهی وعشق ورزیدن به خویشتن نه تنها یکی  نیستند بلکه در تضاد با یکدیگرند ومی گوید: آدم خودخواه خود را بیش از حد دوست ندارد بلکه کمتر از اندازه دوست دارد در حقیقت او از خودش متنفر است… و مضطربانه سعی می کند، لذاتی را که برخویش حرام کرده است از دست زندگی برباید… واین درست است که آدم های خودخواه توانایی مهر ورزیدن ندارند، ولی این نیز درست نیست که آنان قادر نیستند خودشان را هم دوست بدارند.
مولانا سوی دیگر قضیه را گرفته وبه همین نتیجه می رسد و می گوید: اگر انسان بتواند به دیگری عشق بورزد، همان عشق را به خود گسترش می دهد و باز می تاباند آنچه که ازاو ساطع می شود به سوی وی باز می گردد:
این جهان کوه است وفعل ما ندا
از جهان آید صداها را ندا
جدیدترین نظریه در روان شناسی نظریه عشق مثلثی اشترنبرگ است که برای عشق سه جز» درنظر می گیرد: صمیمیت، شور وشهوت وتعهد، این نظریه از بابت تعهد و صمیمیت نزدیک به نظریات مولانا است اما از بابت شوروشهوت از نظر مولانا دور می شود. اما درکل نظر متعالی که مولانا به عشق دارد دراین نظریه نیز به چشم نمی خورد.
برای عشق ورزیدن انسان باید ابتدا خود در صلح وسازش ووحدت باشد. یعنی به قول کارن هورنای در وجود او شقاق و افتراق نباشد و موجودیت معنوی اوبراثر تضادها وعصبیت ها وکشمکش های عاطفی تجزیه نشده وازهم نپاشیده باشد. سپس می تواند همین صلح و وحدت درون را به خانواده گسترش دهد وبا آن یکی شود وبعد همین رابه جامعه وسپس به کل بشریت تسری دهد وبا کائنات وحدت یابد سپس به عشق به خداوند متصل شود، در عظمت حق باریتعالی محو ونابود شود وبه دریای وجود او راه یابد وباآن یکی شود، یعنی کثرت در وحدت و وحدت در کثرت.
ابتدا، همه چیز خداست وسپس موجودات ازاو جدا می شوند ونماینده وخلیفه او برروی زمین هستند وبعد جملگی با عشق ورزیدن سعی در بازگشت به سوی او می کنند.
مولانا این تجلی عشق را درهمه مخلوقات حتی جمادات می بیند – همچون ناله سوزناک نی یا جوشش می .
آتش عشق است کاندر نی افتاد
جوشش عشق است کاندر می فتاد
و تجلی ذات خداوند را می توان درهمه وهمه چیز دید.

استاد : دکتر حسن احدی – گرداوری : علی زینالی – دانشجوی دکتری روان شناسی

 

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 31 خرداد 1391برچسب:, توسط بهار |

مبارزه با نفس اماره

راه کمال در دو نکته خلاصه می شود : توجه دائم به مبدا و مبارزه با نفس اماره .

اگر کسی می خواهد پیشرفت معنوی کند ٬ آشکار است که باید تعلیمات نظری را با عمل در هم آمیزد . عمل به تنهایی لنگ است ٬ و از تئوری به تنهایی کاری ساخته نیست . عمل معنوی ٬ در اصل ٬ همان مبارزه با نفس اماره است .نفس اماره برخاسته از روح بشری است که در حوزه نا خوداگاه قرار دارد . نفس اماره منشا انگیزش های مضر ٬ ضد اخلاقی و ضد الهی است . در عرفان سنتی ٬ این منبع را از طریق سرکوب و ضعیف کردن جسم و همچنین به خود محرومیت دادن های جسمی و روانی می خشکاندند ٬ اما روش معنویت فطری به جای سرکوب و تضعیف جسم ٬ آن را باید تقویت کرد ٬ آن گاه به کمک نیروی اراده ی قوی تر که توسط عقل رحمانی هدایت می شود ٬ بر خواسته های نا مشروع نفس اماره غلبه کرد . با این فرایند طبیعی ست که می توان واحد های ارگانیزم روحی روانی را به فضیلت های الهی تبدیل نمود و عقل اعلی را نیز به عقل رحمانی متحول کرد .

 نفس اماره

تا روح ملکوتی به درجه ای از پختگی نرسد ٬ انسان نمیتواند به وجود نفس اماره در وجود خود  پی ببرد . نفس اماره در سطح خود آگاه ٬ به صورت انگیزش های پی در پی امیال نامشروع و مضرروح بشری  بروز می کند . و بوالهوسی هایش را که خواستار ارضای فوری آن هاست ٬ با قدرت تمام بر شخص تحمیل می کند و مرتبا با رهنمود های عقل رحمانی مبارزه و مخالفت می ورزد .

    یکی از ویژگی های نفس اماره استفاده از ترفندهای مختلف برای تسلط بر روح ملکوتی است .. نفس در هر حمله ٬ معمولا تمام قدرت خود را از طریق هوی و هوس و خواهش های نفسانی به کار می گیرد ٬ اما گاهی هم با دغلی ٬ لباس عقل می پوشد و با صدای آن سخن می گوید . در این حال ٬اگر شخص آگاه نباشد ٬ با دست خویش ٬ خود را فریب می دهد و هوس هایش را با استدلال منطقی یا به طریق کلاه شرعی توجیه می کند . این منتها درجه گمراهی است . ٬ چرا که شخص با دلیل تراشی های خود ٬ نفس اماره اش را یاری می دهد تا هوس هایش را به صورت موجهی جلوه دهد و برای تسلیم شدن در مقابل این وسوسه ها دلیل بتراشد و کلاه شرعی درست کند . مثلا کسی که بدون اجازه از برق دولتی انشعاب می گیرد ٬ در توجیه عمل خود می گوید احقاق حق کرده چون بیش از حد به دولت مالیات می دهد .{یا مثلا خلافی در رانندگی مرتکب می شود و می گوید همه این خلاف را انجام می دهند .نویسنده .}

     یکی دیگر از حیله های نفس اماره این است که وانمود کند عقب نشینی کرده و شخص را می فریبد که تسلیم شده است . اما این عقب نشینی ٬ ترفندی بیش نیست . حیله ای است که به واسطه ی آن می خواهد شخص را از حالت آماده باش خارج کند ٬ غافلش کند تا بعدا به طور غیر منتظره ٬ به او حمله کند .

    شیوه غلبه نفس بر مرد و زن متفاوت است . در نزد زنان نفس بیشتر از راه عواطف و احساسات و به خصوص تاثیر پذیری و حس حسادت و انتقام جویی وارد می شود .در نزد مرد ها ٬ نفس اماره بیش از هر چیز ٬ از راه غرور ٬ قدرت طلبی و شهوت حمله می کند . این نقطه ضعف ها چه بسا باعث شود که شخص بی خبر ٬ آنچه را که از لحاظ معنوی با سالها کوشش به دست آورده ٬ در یک دم از دست بدهد . تاریخ ادیان ٬ مشحون از این گونه لغزش هاست .

    علاوه بر بعضی ضعف های روانی فوق ٬ ضعف های دیگری چون پول پرستی ٬ افتخار طلبی و غیره شخص را ذر مقابل نفس اماره آسیب پذیر تر می کند . در آزمون های روزانه زندگی است که مبارزه با نفس معنا پیدا می کند . این آزمون ها رو که دستگاه علیت الهی تنظیم می کند . ماهیت های مختلف دارند٬ اما در همه حال نقاط ضعف شخص را نشانه می گیرند . بدین ترتیب ٬ اکثر اتفاقاتی که در زندگی روز مره روی می دهد ٬ حتی اتفاقات کوچک ٬ در واقع صحنه سازی هایی است برای آزمودن و خالص کردن شخص و اینکه هر بار گوشه تازه ای از وجود خود را کشف کند و خود را بهتر بشناسند . آزمون ها ممکن است درونی باشد ـ مثلا نیت بدی که باید با آن مبارزه کرد ـ مثلا شخص خواب می بیند که در معرض وسوسه ای قرار گرفته و به این ترتیب عکس العملش در مقابل این وسوسه مورد آزمایش قرار می گیرد .

 فایده نفس اماره

نفس اماره اگر چه دشمن اصلی روح ملکوتی است ٬ اما وجودش برای رشد روح ضروری است ٬ زیرا بدون ضدیت و مبارزه ٬ رشد روح ملکوتی امکان پذیر نمی باشد . خواسته های نفس اماره را می توان به توکسین میکربی تشبیه کرد . اگر قوی و به مقدار زیاد باشد برای روح ملکوتی مضر و حتی کشنده است . اما اگر ضعیف شده و به مقدار کم باشد روح را در مقابل نفس اماره واکسینه می کند و موجب می شود که روح ملکوتی بتواند انگیزش های نفس اماره را به تدریج مهار کند .

چگونه با نفس اماره مبارزه کنیم ؟

  در روح ملکوتی گرایش فطری برای نزدیک شدن به مبدا الهی وجود دارد ٬همان گونه که در نفس اماره چنین گرایشی برای دور شدن از مبدا وجود دارد . نفس اماره که در حوزه ی ناخداگاه قرار دارد ٬ به هیچ کوششی احتیاج ندارد ٬ زیرا رفتارش غریزی و خودکار است . در مقابل تهاجمات نفس اماره ٬ کار اصلی روح ملکوتی ِ آگاه این است که هشیار باشد و نگذارد نفس اماره با در اختیار گرفتن عقل و اراده ٬ قانون خود را بر او تحمیل کند . اگر کسی از سر جهل ٬ غفلت یا بی تفاوتی ٬ مراقب نفس اماره اش نباشد و منفعل باقی بماند ٬ مبارزه ی بین بخش ملکوتی و بشری اش ٬ به طور ناخداگاه ٬ به سوي غلبه نفس اماره پيش خواهد رفت ، تا جايي كه نفس كاملا بر روح ملكوتي مسلط شود . خطر گران تر اين است كه اكثر افراد از اين سلطه ي نفس اماره بر خود ، بي خبرند .

    براي توفيق در مبارزه با نفس اماره ،احتياح به يك روش صحيح هست . از سويي انسان بايد به تحليل روان خود بپردازد تا به معايب و ضعف هاي خويش پي ببرد  و از حضور نفس اماره آگاه شود‌‌‌‌( همون خودشناسي كه نويسنده در حال تحرير اين مطلب است ) از سوي ديگر بايد سلامت روح ملكوتي را حفظ كند و آن را پرورش دهد و تقويت كند تا از اراده قوي و عقلي سليم برخوردار شود .

    در عمل ٬ باید ابتدا با معایب صفاتی یا نقاط ضعف روحی ـ روانی ِ خویش که بارزترند مبارزه کرد . در اثر مبارزه با هر یک از این نقطه ضعف ها ٬ نقاط ضعف دیگری خود را آشکار می کند . به این ترتیب می توان به تدریج وجوه گوناگون نفس اماره ی خویش را شناخت و حمله ها و حیله های آن را خنثی کرد . از شیوه مقابله با نفس اماره یکی این است که انسان در ابتدا به طور سیستماتیک با خواسته های آن مخالفت کند و عکس خواسته های او را عملی سازد . مثلا اگر از کسی خوشش نمی آید ٬ هر بار که وسوسه شود از او بد گوید ٬ ابتدا خود را وادار به خودداری کند ٬و در سطحی بالا تر ٬جز از نقاط مثبت او حرفی نزند. اگر در این کار پشتکار به خرج دهد ٬آن احساس منفی تدریجا منتفی می شود .

    مبارزه با نفس اماره یک فرایند طولانی است . و به پشتکار زیاد احتیاج دارد . برای حفظ پشتکار و نگه داشتن انگیزه لازم ٬ دیدار با اشخاص معنوی و مقدسین چه در حیات و چه در ممات ٬ خدمت به خلق و انفاق ٬ مطالعه متون معنوی و الهی ٬ عبادت و ....... عوامل تقویتی مفیدی هستند .

   حربه های اصلی روح ملکوتی در مقابل نفس امره ٬ اراده راسخ و اخلاق اصیل و اصول الهی است . به کار بستن اخلاق اصیل و اصول الهی ٬مواد غذایی لازم برای رشد ارگانیزم روحی روانی ٬ فراهم می آورد . تنها در گرماگرم این مبارزه درونی است که شخص متوجه که بدون کمک خدا هیچ نتیجه ی دایمی ِ قابل توجهی عایدش نمی شود . و همچنین متوجه می شود که اراده اش به تنهایی ٬ بدون حمایت و نور خدا ٬ قادر به انجام کاری نیست . با ایمان به خدای حقیقی است که می توان نور او را که حاوی هدایت و انرژی است ٬جذب کرد .و اگر نه بدون آن ٬ سرکوب مداوم انگیزش های نفس اماره موجب وازدگی ٬ ایجاد عقده و دیگر مشکلات روانی می شود . نظر خدا بر ما اثرات روانی زیان بار ناشی از این سرکوب ها را خنثی می کند . (به امید آن که خدا بر ما همیشه نظر داشته باشد . نویسنده .){  بر گرفته از کتاب راه کمال فصل ۳۷ با کمی تغییر}

در عمل به معنويت بايد به مبارزه با نفس و خود شناسي در يك سيكل و برنامه ي هماهنگ عمل كرد بدين گونه كه
مرحله ي اول خود شناسي يعني پي بردن به نقاط ضعف و قوتي كه در ابتدا به چشم مي آيد ودر ادامه مبارزه باضعفها
مبارزه با نفس خود نقاط ضعف و قوت را مشخص مي كند و خود شناسي عميق تري را نتيجه مي دهد وبعد باز هم در پي آن مبارزه با نفس
در يك برنامه ريزي دقيق بايد اين دو فرآيند را تواما عمل کرد تا هردو هدف يعني مبارزه با نفس و خودشناسي به طور كامل انجام شود.
با مبارزه با نفس در مورد يك خصوصيت اخلاقي در نهايت بعد از موفقيت آن صفت مبدل به فضيلت الهي شده و در وجود روحي ما مانند شمعي افروخته عمل مي كند كه با روشن كردن اطراف خود ساير نقاط تاريك را به ما مي نماياند و ما را به عمق بيشتري در خود شناسي مي رساند.

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 31 خرداد 1391برچسب:, توسط بهار |

وابستگی به افراد

 هر چیزی که بصورت اعتیاد یا عادت در می آید و تعادل روحی و روانی ما را بر هم میزند نوعی وابستگی است. وابستگی یعنی اینکه کنترل زندگی خود را بدست دیگران می سپاریم و یا وقتی به چیزی مثل پول و امثال آن وابستگی و تعلق خاطر داریم این بدان معنی است که شادی و ناشادی ما را پول تضمین می کند.

 بدون تردید همه ما در طول زندگی به فرد یا افرادی وابستگی داشته ایم و عشق و دوست داشتن های ما بدون رنج و درد نبوده است. همین که او مطابق با میل ما رفتار نکند یا اینکه احساس کنیم او را از دست خواهیم داد، باعث درد و رنج و اندوه ما خواهد شد. هیچ یک از ما دیگری را آنگونه که هست و باید باشد و بدون قید و شرط دوست نمی داریم. عشق ما نوعی تملک و تصاحب است. عشق ورزیدن به کسانی که دوستشان داریم  از نیازهای اساسی و ضروری ماست اما این عشق  اگر عاری  از وابستگی باشد همیشه لذت بخش و سودمند خواهد بود.

 بدون اینکه کسی را کنترل کنید عاشق او باشید، اجازه دهید شخص مورد علاقه تان خودش باشد. زمانی که عشق ما نسبت به همسرمان یا دیگران عشقی آگاهانه و هوشیارانه باشد، دیگر در مورد شخص مورد علاقه مان قضاوت نمی کنیم، او را مورد ارزیابی و نقد و انتقادهای بیجا و نادرست قرار نمی دهیم و در فکر تصاحب او نیستیم. زمانی که در مورد دیگری قضاوتی نداریم این بدان معناست که به او آنجور که هست ، به نیازها و حقوق او احترام گذاشته ایم. اگر چه هر نوع دلبستگی بعد از گذشت زمان به آرامش می رسد اما این دلیل خوب و روشنی برای این که مدتی را به چیزی یا کسی وابستگی پیدا کنیم که موجب اندوه و درد و رنج ما شود و بواسطه آن آسیب ببینیم وتعادل روحی و روانی خود را بمخاطره بیندازیم، نیست. اگر چه در مورد وابستگی به افراد، بنا به ماهیت عشق همواره عشق ما حد و مرزی نمی شناسد و بقول معروف چشمان ما را کور می کند و اکثریت افراد عشق را آنگونه که نمود می کند می پذیرند، اما نباید فراموش کرد که عشق ها و دل وبستگی نااگاهانه و از روی احساسات زودگذر باعث دلشکستگی و آسیب های جدی روحی و روانی ما خواهد شد.

 عشق بدون قید و شرط ، یعنی رهایی از وابستگی . اگر چه افراد عقاید ، سلایق و باورها و نگرش های متفاوتی دارند و طبعا نیازهای روحی و روانی و فیزیولوژیکی انها نیز بسیار متفاوت می باشد اما این تفاوت ها مانع از عشق ورزیدن نیست. باید عاشقانه و آگاهانه یکدیگر را درک کنیم و  به نیازها و عقاید و حقوق یکدیگر احترام بگذاریم. عشق بدون قید و شرط موجب علاقه و محبت شدیدتر می شود.

 وین دایر می گوید: " از وقتی که به دنبال اثبات اشتباهات رفتار دیگران و درست و سالم بدون رفتار خود نیستم، راحت تر با مردمی که نگرش متفاوتی به زندگی دارند، کنار می آیم."

 مفهوم و معنای واقعی رهایی از وابستگی و دلبستگی این است که دیگر ما احساس درد و رنج نکنیم. من زمانی می توانم  فارغ از هر گونه درد و رنجی به دیگران عشق بورزم  و دیگران  برای من دوست داشتنی و جذاب بنظر برسند که بر آنها تملک و کنترلی نداشته باشم. دلیل رنج ها و غم ها ما در زندگی به عقیده من دو دلیل عمده و اساسی می تواند داشته باشد:

 1. وابستگی ها

 2. محرومیت ها و خلاء هایی که در زندگی ما وجود دارند

 

 باگاواجیتا می گوید:

 " انسانی که آرامش خود را در اثر جریان متلاطم خواسته ها و آرزوها از دست نمی دهد، درست مثل رودخانه ای است که به اقیانوس پیوسته است، در حالی که همیشه لبریز از آب است، اما آرام و ساکت. این انسان به تنهایی می تواند به آرامش دست یابد، اما انسانی که برای برطرف کردن خواسته هایش همیشه در حال سعی و کوشش است، عکس این انسان عمل می کند. اقیانوس مملو از آب است، اما همیشه آرام و ساکت می باشد، به جز لرزش ها و موج های کوچکی که در قسمت سطحی وجود دارند. نگرانی ها، حاصل وابستگی ما به افکاری است گه به نحوی و تا حدودی باید متفاوت تر از آنی باشد که هست. رنج و درد ما صرفنظر از شکل ان، حاصل ذهن ماست؛ ذهنی که بر ، داشتن بهترین مواهب تاکید دارد و به دیگران اجازه نمی دهد به همان گونه که هستند، باشند."

 وین دایر می گوید:

 " وابستگی به افراد یکی از مشکل ترین وابستگی هاست و تا زمانی که روش غلبه بر آن را یاد نگیریم، رنج زیادی را متحمل خواهیم شد. منظورم این نیست که علاقمند بودن به دیگران عمل نامناسبی می باشد، بلکه لازم است که به وجود دیگران در زندگی خود ارج نهیم و ارتباط خود را محترم شماریم. اگر در زندگی خود روابط عاشقانه بدون قید و شرط ایجاد کنیم، نتایج بسیار مثبتی بدست خواهیم آورد. منظورم این است که خواستن یا تمایل به دیگری، در صورتی که آن فرد  طبق میل و خواسته شما رفتار نکند، منجر به افسردگی و صدمه دیدن شما می شود. چنین عواطف و احساساتی را وابستگی می نامند. همه روابط انسان بدون وابستگی شادمانه تر خواهد بود. یعنی به اندازه کافی دیگران را دوست داشته باشیم و بگذاریم خود شان انتخاب کنند حتی اگر افکار آنها مطابق با سلیقه ما نبود."

 در وابستگی  به اشیاء و افراد در واقع ما خود را برده و اسیر انها می کنیم و آنها را بر خود مسلط و چیره می سازیم. شخصیت و فردیت خود را مخدوش می کنیم و به تدریج از دست می دهیم . کوچکترین حرکت یا عمل فردی را که به او وابسته هستیم و به او عشق می ورزیم ، قلب ما را به درد خواهد آورد و باعث اندوه و افسردگی و رنجش ما خواهد شد. اگر معشوق یا کسی را که دوست داریم مطابق میل و خواسته ما عمل نکند ، اعتراض و گلایه ها و اشک و ناله های ما به آسمان هفتم هم خواهد رسید. معمولا وابستگی به افراد وسواس و حسادت  نیز بهمراه دارد. همه ما می دانیم که حسادت و وسواس تا چه حد آرامش ما را مختل می کند و باعث رنج و درد می شود.

 وین دایر می گوید:

 " روابط انسانی مبتنی بر رهایی در عوض وابستگی ،  همیشه سودمند و لذت بخش است، یعنی در حدی به کسی عشق بورزیم که اجازه دهیم خودش باشد و مختار زندگی خویشتن و حتی با رد جواب از طرف معشوق، چهار ستون وجودمان در هم نریزد و شوک عاطفی به ما وارد نیاید و اینکه آنقدر خوددار باشیم که اگر نتوانست معیارهای ما را بپذیرد، شخصیت مان مورد تهدید و خدشه واقع نشود. در رابطه زناشویی، حد عشق ورزیدن آن است که همسر خود را در قالب خودش قبول کنید، نه در قالب سلیقه خویشتن و او را همانطور که هست بپذیرید، چون او ، به همین صورت که بوده، مورد پسند شما قرار گرفته است. در زمینه ارتباط با اعضای خانواده و فامیل ، معنای رهایی آن است که رفتاری آزادمنشانه در پیش بگیرید و آنها را آزاد بگذارید هر گونه که می خواهند باشند و به خود بر طبق ارزیابی های دیگران نمره ندهید و به دیگر اعضای خانواده خود، از بابت همانچه که هستند، عشق بورزید و نه آنچه خودتان می خواهید باشند.

 رهایی در روابط والدین با فرزندان خود، این است که آنها را وادار به پیروی و تاسی از تصمیمات خود نکنید و آنها را مجبور نسازید در مسیری که شما می خواهید گام بردارند. به انها اجازه دهید راه زندگی خود را، خود انتخاب کنند نه انکه به روشی که شما دیکته می کنید عمل کرده، زندگی نمایند. به تصمیمات آنها احترام بگذارید و در راه پرمخاطره زندگی ، راهنما و فرشته مهربان و حامی آنها باشید و کمک کنید که با اعتماد به نفس ، متکی به خود بار آیند و اطمینان یابند که محبت و عشق شما به آنها بی قید و شرط است حتی اگر رفتار و کردارشان مخالف فکر شما باشد.

 در روابط انسانی اما، رهایی یا آزادی به معنای بی بند و باری و لاقیدی نیست، به عکس به معنی این است که شما با حلقه های زنجیری به بند کشیده شده اید که به شما می گوید بکوشید در ارتباط با دیگران، ارزشهای خود را حفظ کرده، به حالت تعلیق درآورید و در عوض تلاش برای بدست گرفتن کنترل آنها، یا هر نوع قضاوت و پیشداوری در مورد آنان، از دیدگاه عشق و عطوفت و همبستگی به آنها ارتباط برقرار کنید.

 " انسان رهایی یافته " کسی است که مصون و رها از تمام آلام  و رنجهای بیهوده – که اغلب مردم به آن دچارند – می باشد و چون شما  عشق و عطوفت خود را نثار می کنید، سرشار از ذخیره انرژی حاصل از آن خواهید شد و از لحاظ ماوراء الطبیعه، انسانی رها هستید. آزاد و مختار به عشق ورزیدن بدون هیچ قید و شرط."

 وابستگی به اتخاذ تصمیم های نامطلوب طبعا شکل و مبنای دیگری دارد، مثلا برای مطیع کردن معشوق، روشی پیش گیریم بر این اساس که " اگر می خواهی عشق مرا از ان خود کنی، باید هر جور که می توانی دل من را بدست بیااوری!" " هر جور که من خواستم و مطابق میل و اراده من هست رفتار و عمل کنی!" شما اگر بیاموزید که بدون اعمال نظر و تحمیل عقیده و سلیقه، معشوق را آزاد گذارید تا خودش باشد( نه آنچه شما می خواهید) آنگاه رهایی یافته اید. یعنی هیچ وابستگی به تملک و تصاحب دیگران ندارید و در اینجا یک نکته به ظاهر متناقض وجود دارد و آن این است که هر چه میزان اعمال نظر و دخالت شما کمتر باشد، فاصله بین شما کمتر خواهد شد. و در واقع رهایی شما را در گسترش روابط خود ترغیب و تشویق می کند تا عشق خود را تحکیم بخشد و در ضمن از آلام و رنج شما در روابط عاشقانه و زناشویی بکاهد، چون عشق بدون قید و شرط را نثار معشوق کرده اید که حتی در صورت ترک و عدم قبول شما، باز هم رشته عطوفت و عشق بین شما از هم نخواهد گسست. در فرایند رهایی در عشق می آموزیم که:

 " عشق ، هدیه ای است که باید داد نه انکه گرفت" و این است معنی رهایی در عشق.

 اکثر ما در روابط زناشویی شکست می خوریم و بعد از مدتی همه عشقی که زمانی بهترین و باارزش ترین گنیجنه قلب ما بود بیکباره محو می شود. به عقیده من، دلیل مهم ان این است که عشق های ما ، خاص و ناب نیست، عشق های ما بدون قید و شرط نیست، بلکه بخاطر عادت و وابستگی که مهمترین معیار و اساس و شالوده آن مشتی احساسات و هیجانات متزلزل بیش نیست، می باشد و از همه مهمتر این عشق و رابطه اگاهانه و هوشیارانه صروت نپذیرفته است.  در اولین گام همه ما بر ان هستیم تا معشوق را تحت تصاحب و تملک خود قرار دهیم و هر گونه که خواستیم مطابق با میل و معیارهای ما رفتار کند. بدیهی است وقتی چیزی را تصاحب کردیم به تدریج از شدت شور و علاقه ما نسبت به ان کاسته می شود. اگر می خواهیم عشقی بادوام و ماندگار داشته باشیم باید این عشق بدون قید و شرط صورت گیرد توام با شناختی هوشیارانه و اگاهانه، در غیر اینصورت دیری نمی پاید که از بین خواهد رفت.

 البته ذکر این نکته هم ضروری است که آزاد گذاشتن معشوق به معنای ان نیست که او می تواند هر کاری را فراتر از چارچوب ها و ضوابط زناشویی و فرهنگ خانواده انجام دهد، بلکه هر مرد و زنی نسبت به یکدیگر وظایفی دارند و متعهد به مواردی هستند که نمی توان از ان سرباز زد، چرا که اگر چنین باشد این آزادی منجر به بی بند و باری و از هم گسستن روابط زناشویی خواهد شد.

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 31 خرداد 1391برچسب:, توسط بهار |

شاید زندگی آن مهمانی نباشد که انتظارش را داشتی ولی حالا که دعوت شدی تا می توانی زیبا برقص

تو همیشه تنهایی و به جز خودت هیچ کس با تو نیست ، اگر به خود آیی خدا را خواهی داشت ، تکیه گاهی امن ، وفادار و آگاه

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

.: Weblog Themes By LoxBlog :.

تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.